شعر" مهربانتر ازمن" حميد مصدق"

ای مهربانتر از من

با من ُدر دستهای تو

آیاکدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس ایا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟

شعر " آرزوی نقش بر آب" از شاعر "حمید مصدق"


در من غم بیهودگیها می زند موج

در تو غروری از توان من فزونتر

در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

در توگریزی می گشاید هر زمان پر
 
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

 ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت

    اندیشه روز و شبم پیوسته این است
 


 من برتو بستم دل ؟ دریغ از دل که بستم

 افسوس بر من گوهر خود را فشاندم در

پای بتهایی که باید می شکستم

ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید

در این غروب سرد درد انگیز پاییز

با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب

اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

 درمن غم بیهودگیها می زند موج

در تو غروری از  توان من فزونتر




شعر "شعر انگور" از شاعر "نادر نادرپور"

چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا
سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر
رنجور است
چنین آسان مگیریدش

چنین آسان منوشیدش


شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه
آن مستی است

شعر "بهار غریب" از شاعر "حمید مصدق"


من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند
است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
 تن به وارستن عمر ابدی می سپرد


 حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم
از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد

شعر " ترانه خون عشق" از شاعر "حمید مصدق"


تو رفتی و نفس گرم عاشقان با من

 ستاره سوختگانند مهربان با من

 به یاد عشق تو تا من ترانه خوان گشتم

 جهان و جمله جهان شد ترانه

 خوان با من

ز بیخ و بن بکند کوه درد و غم این سیل

چنین که گریه کند چشم آسمان با من

رسد همیشه به فریاد باده نوشان حق

بگفت این سخن آن میر می کشان با من

بساط خویش به جای دگر برم زین شهر

چنین که گشته عسس سخت سرگران با من

شرار شوق تو در دل نمی شود خاموش

هنوز

یاد تو این یاد مهربان با من

دلم گرفت از این لحظه های تنهایی

ترحمی کن و بازآ بمان با من

چه سالها که گذشت و نرفتی از یادم

هنوز عشق تو این عشق جاودان با من

شعر "ابر" از شاعر "نادر نادرپور"

 دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی

 فریاد من درون دلم خاک می شود

دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند

 اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود

 پیری رسیده است و درختان خمیده اند

 مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند

 آبادی از جهان خدا رخت بسته است

 ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند

 من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم

 اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد

 جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط

 این دانه های ریخته حاصل نمی دهد

 دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده

 دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است

 زان پس که شادی از دل من پر کشیده است

 اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است

 بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش

 بگذار تا غبار غمی در هوا کنم

 بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم

 خورشید را به

 حسرت خود آشنا کنم

برگزيده اشعار" فريدون مشيري"

ای دل من گرچه در این روزگار

 جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

 باده رنگین نمی ‌بینی به جام

 نقل و سبزه در میان سفره نیست

 جامت از آن می که می ‌باید تهی است

 ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


تقديم به شما دوستان

كليك كنيد

صدشاخه گل

شعر "كبوتر و آسمان" از شاعر "فریدون مشیری"

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

 آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

 شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق

 آزار این رمیده سر در کمند را

 بگذار سر به سینه

 من تا بگویمت

 اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 عمری است در هوای تو از آشیان جداست


 

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام

 خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 شاید که جاودانه بمانی کنار من

 ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 تو آسمان

 آبی آرام و روشنی

 من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم

 با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

 بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

 بیمار خنده های توام بیشتر بخند

 خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

شعر "کدامین دیار" از شاعر "حمید مصدق"

من از کدام دیار آمدم که هر باغش
 هزار چلچله راگور گشت و بی گل ماند
 من از کدام دیار آمدم که در دشتش
 نه باغ بود و نه گل
 تیر بود و مردن بود
 و در تب تف مرداد
 جان سپرد
 گذشت تابستان
 دگر بهار نیامد
 و شهر شهر پریشیده
 بی بهاران ماند
 و دشت سوخته در انتظار باران ماند
 امید معجزه یی ؟
 نه


 امید آمدن شیر مرد میدان ماند
 اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
 و پایداری شب
 ناله هست و
 شیون هست
 امید رستن از این تیرگی جانفرسا
 هنوز با من هست
 امید
 آه امید
 کدام ساعت سعدی
 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
 به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

نام شعر : پیغام ماهیها "سهراب سپهري" شاعرمعاصر

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم

دلم عجیب گرفته است-شعری از "سهراب سپهری"

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوش‌بو، که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود

خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این

گل شب‌بوست،


نه، هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد...

کاش شعرمرا مي خواندي" حميد مصدق

گاه می‌اندیشم
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می‌بخشی

من به بی سامانی
باد را می‌مانم
من به سرگردانی
ابر را می‌مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می‌آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می‌گفت
باد با من می‌گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می‌کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می‌بینم، می‌بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ

بی تو در می‌یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می‌خواندی

غبارآبی " شعري از فريدون مشيري

در طول قرنها،

فریاد دردناک اسیران خسته جان

بر می شد از زمین

شاید که از دریچه زرین آفتاب

یا از میان غرفه سیمین ماهتاب

آید برون سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری

در پیش چشم خسته زندانیان خاک

غیر از غبار آبی این آسمان نبود

در پشت این غبار

جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

زندان زندگانی انسان دری نداشت،

هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود

 تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت ،همواره باز بود

دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود

در پیش پای او ،

در آن سیاه چال ، پر ها گسسته بود و قفس ها شکسته بود

امروز ، این اسیر ،

انسان رنجدیده و محکوم قرنها ، از ژرف این غبار،

تا اوج آسمان خدا پر گشوده است

انگشت بر دریچه خورشید سوده است

تاج از سر فضا و زمان در ربوده است

تا وا کند دری به جهان های دیگری

چندین هزار قرن

از سر گذشت عالم و آدم است

وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است

بی اعتنا به ناله قربانیان خویش

آسوده گشته است

شعر "پیوندها و باغ ها" از شاعر "مهدی اخوان ثالث"

 لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
 باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
 به هوا انداخت
 سیب چندی گشت و باز آمد
 سیب را بویید
 گفت
 گپ زدن از آیباریها و از پیوند ها کافیست
 خوب
 تو چه می گویی ؟
 آه
 چه بگویم ؟ هیچ
 سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
 دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
 از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت
 پرده ای طناز بود از مخملی گه
 خواب گه بیدار
 با حریری که به آرامی وزیدن داشت
 روح باغ شاد همسایه
 مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
 و حدیث مهربانش روی با من داشت
 من نهادم سر به نرده ی اهن باغش
 که مرا از او جدا می کرد
 و نگاهم مثل پروانه
 در فضای باغ او می گشت
 گشتن غمگین پری
 در باغ افسانه
 او به چشم من نگاهی کرد
 دید اشکم را
 گفت
 ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم کاری است
 گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
 گاه با شوق است ، یا لبخند
 یا اسف یا کین
 و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند


 بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
 من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
 آه
 خامشی بهتر
 ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
 گر چه خاموشی سر آغز فراموشی است
 خامشی بهتر
 گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
 چه بگویم ؟ هیچ
 جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
 بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی
 خوابشان برده ست
 با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
 می بردشان آب ،‌ شاید نیز
 آبشان برده ست
 به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
 بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
 هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
 همچو ابر حسرت خاموشبار من
 ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
 یک جاوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
 ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
 یادگار خشکسالیهای گردآلود
 هیچ بارانی شما را شست نتواند

برگزيده اشعار سهراب سپهري"شرق اندوه"

باز آمدم از چشمه خواب ، كوزه تر در دستم.

مرغاني مي خواندند.

 نيلوفر وا مي شد.

 كوزه تر بشكستم،

در بستم

و در ايوان تماشاي تو بنشستم.

 

****

آني بود ، در ها وا شده بود .

برگي نه ، شاخي نه ، باغ فنا پيدا شده بود.

مرغان مكان خاموش ، اين خاموش ، آن خاموش . خاموشي

گويا شده بود.

آن پهنه چه بود : با ميشي ، گرگي همپا شده بود.

نقش صدا كم رنگ ، نقش ندا كم رنگ .پرده مگر تا

شده بود؟

من رفته ، ما بي ما شده بود.

زيبايي تنهاشده بود.

هر رودي ، دريا،

هر بودي ، بودا شده بود.

زيباترين قسم از شاعر  " سهراب سپهري"

نه تو می مانی و نه اندوه
 
و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،


 
غصه هم می گذرد،
 
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
 
لحظه ها عریانند.
 
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 
ادامه نوشته

شبهاي مهتابي" از شاعر" مهدي اخوان ثالث

درین شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب

- خیالم می‌برد شاد -

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی تاب من! دریاب

درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز

مرا با خویش

تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.


خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از رود گریزان است

ادامه نوشته

آفتاب می شود از "فروغ فرخزاد"

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن تمام آسمان من

پراز شهاب می شود

تو آمدی زدورها ودورها

زسرزمین عطرها ونورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

زعاج ها،زابرها،بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها وشورها

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن من از ستاره سوختم

لبالب ازستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من به کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا به پیچ در حریربوسه ات

مرا بخواه درشبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا ازاین ستاره هاجدامکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب می شود

به روی گاهواره ی شعر من

نگاه کن

تومی دمی وآفتاب می شود

شعر "عقرب و عقربک" از شاعر "نادر نادرپور"

در پس شیشه ی باران زده ی 
 خاطره های من
 حلقه ی آتش سوزانی است
 که شبی کودک همسایه
 در جلوخان سرای من
 زیر آن کهنه چنار افروخت
 او که از روز
 بیابان به شب دهکده بر می گشت
 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
 رقص دشوار هلاک آموخت
 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
 که


 توانایی خود را همه از کف داد
 وز سر خشم و پریشانی
 دم انباشته از زهر زلالش را
 بر وجود عبث خویش فرود آورد
 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
 آه ، ای عقربک ساعت
 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
 در دل
 حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
 بهتر آن است که از وحشت بیداری
 دم انباشته از زهر ملالت را
 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
 وندر آن خفتن مستی بخش
 نیمروزان را
 چون نیمشبان بینی
 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
 کاش راه ابدیت را
 که کلافی است سر اندر گم
 روز و شب ،‌ بیهوده نسپاری

هنرعشق"از شاعرمعاصر"هوشنگ ابتهاج


حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی ، بهتان نیست

                        

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت، دل دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت این توفان نیست

«سایه» صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شعر "زبان بی زبانان" از شاعر "فریدون مشیری"

                                       غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به
خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید

 آب گوید

زاری ام را بشنوید


گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست

سبكباران ساحل ها" فریدون مشیری"


لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه !

لب دريا، گل خورشيد پرپر !

به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور !

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

ادامه نوشته

شعربرگزیده" سهراب سپهری"

 زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

 زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

 رود دنیا جاریست

 زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

 وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

 دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

 هیچ!!!

 زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

 شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری


شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت 

زندگی درک همین اکنون است

 زندگی شوق رسیدن به همان

 فردایی است، که نخواهد آمد

 تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

 ظرف امروز، پر از بودن توست

 شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

 آخرین فرصت همراهی با، امید است

 زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

 به جا می ماند

 زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

 زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

 زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

 زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

ادامه نوشته

شعرآينه" قيصرامين پور"

خوشا رقص مردانی از آینه
سواران میدانی از آینه
خوشا رفتن از خود‌٬ رسیدن به خویش
سفر در خیابانی از آینه
خوشا محو تکرار تصویرها
گذشتن زایوانی از آینه
همه غرق حیرت زدیدار خویش
                                      

در امواج طوفانی از آینه
دل خویش را آب و جارو کنید
بیاریم مهمانی از آینه
ز باغی که آبینه کاری شده است
بچینیم دامانی از آینه
در آغاز آیینه بودیم و باز
بیابیم پایانی از آینه 
 
منبع: وبلاگ شهدادب

دوقطعه شعرکوتاه" پاییز رحیمی" شاعرومدرس دانشگاه

دوقطعه شعرکوتاه از همکار ارجمند و شاعر توانا " پاییز رحیمی" 

تقدیم به همه ی علاقمندان

تو تنهايي ات را شعر مي كني

او دود

ديگري سكوت.

من رو بر مي گردانم

و با گوشه ي روسري چشم هايم را پاك مي كنم!

پشت اين ستاره هاي بي حدود

هيچ ،غير اين نبود:

زندگي  ، شبي سياه

با چراغ هاي ِ  بي نهايت است!

قصه‌ ی شهر تنگستان" اخوان ثالث "

دو تا کفتر

نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی

که روییده غریب از

همگنان دردامن کوه قوی پیکر

دو دلجو مهربان با هم

دو غمگین قصه گوی

غصه های هر دوان با هم



خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم

دو
تنها رهگذر کفتر

نوازشهای این آن را تسلی بخش

تسلیهای آن این را

نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جان خواهر جان

بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

ادامه نوشته

شعرلاله سرخ شفق"فریدون مشیری"

بر تن خورشید می پیچد به ناز
                                     چادر    نیلوفری    رنگ    غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
                                    تشنه می ماند در این تنگ غروب

... از کبود آسمان ها روشنی
                                می گریزد     جانب     آفاق    دور
در افق بر لاله سرخ شفق
                                می چکد    از   ابرها     باران  نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
                                       زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
                                     تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
                                  اختران   نجوا کنان   بر  بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
                                 ماه  می ریزد   درون   جام  شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
                               می رسد  از  راه  و  می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
                             شاعری   می ماند   و   شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
                                  ای  امید     نا امیدی  های     من
برق چشمان تو همچون آفتاب
                                  می درخشد     بر   رخ   فردای من

در پي هر گريه" فریدون مشیری"

در پي هر گريه

من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار

اشك بارد زار زار

دل نمي‌سوزانم اي ياران، كه فردا بي‌گمان

در پي اين گريه مي‌خندد بهار.

ارغوان مي‌رقصد، از شوق گل‌افشاني

نسترن مي‌تابد و باغ است نوراني

بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست

گريه كن! اي ابر پربار زمستاني

گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!

 

گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده‌اي‌ست

اين سخن بيهوده نيست

زندگي مجموعه‌اي از اشك و لبخند است

خنده شيرين فروردين

بازتاب گريه پربار اسفند است.

اي زمستان! اي بهار

بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:

گريه امروز ما هم،  ارغوان خنده مي‌آرد به بار

دشت خون خاک" فریدون مشیری"

درنوازش های باد

در گل لبخند دهقانان شاد،

در سرود نرم رود،

خون گرم زندگی جوشیده بود.

نوشخند مهر آب،

آبشار آفتاب،

در صفای دشت من کوشیده بود.

شبنم آن دشت از پاکیزگی

گوییا خورشید را نوشیده بود!

روزگاران گشت و گشت

داغ بر دل دارم از این سرگذشت

داغ بر دل دارم از مردان دشت...

یاد باد آن خوشنوا آواز دهقانان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

«یاد باد آن روزگاران یاد باد»

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد برجا مانده است...

آسمان از ابر غم پوشیده است

چشمه سار لاله ها خشکیده است

جای گندم های سبز

جای دهقانان شاد

خارهای جانگزا جوشیده است.

بانگ برمی دارم ز دل:

«خون چکید از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟»

‏سرد و سنگین، کوه می گوید جواب:

‏"خاک، خون نوشیده است!"

فریدون مشیری"شعر کوچه"

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهان خانه ی جانم ،گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید.

یادم  آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم  و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جو نشستیم

تو ،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من ،همه محو تماشای نگاهت

یادم آمد تو به من گفتی :

- «از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،باش فردا که دلت با دگران است

 تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم :«حذر از عشق!؟ ندانم ،

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،

نتوانم!»

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ،لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ،من نرمیدم،نگسستم....»

باز گفتم که :«ت. صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم ،همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ،سفر از پیش تو هرگز نتوانم»

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم،نرمیدم.

رفت در ظلمت غم ،آن شب و شبهای دگر هم ،

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری" من نمی دانم"

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان،

این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش،

چیزی از معجزه آن سو تر

ره نبردست به اعجاز محبت،

چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد، که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن به خدا، سهل ترین کار است

و نمی دانم،

که چرا انسان، تا این حد،

با خوبی بیگانه ست

و همین درد مرا سخت می آزارد.

فریدون مشیری" پرواز با خورشید"

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف

آغوش کند باز ،    همه مهر ،  همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

 پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .

آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

 از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم

هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .

شعر شادی / فریدون مشیری

                                                              شادي

غم دنيا نخواهد يافت پايان

خوشا در بر رخ شادي‌گشايان

خوشا دل‌هاي خوش، جان‌هاي خرسند

خوشا نيروي هستي‌زاي لبخند

خوشا لبخند شادي‌آفرينان

كه شادي رويد از لبخند اينان

نمي‌داني- دريغا- چيست شادي

كه مي‌گويي: به گيتي نيست شادي

نه شادي از هوا بارد چو باران

كه جامي پر كني  از جويباران

نه شادي را به دكان مي‌فروشند

كه سيل مشتري بر آن بجوشند

چه خوش فرمود آن پير خردمند

وزين خوشتر نباشد در جهان پند

اگر خونين دلي از جور ايام

« لب خندان بياور چون لب جام»

به پيش اهل دل گنجي‌ست شادي

كه دستاورد بي‌رنجي ست شادي

به آن كس مي‌دهد اين گنج گوهر

كه پيش آرد دلي لبخندپرور

به آن كس مي‌رسد زين گنج بسيار

كه باشد شادماني را سزاوار

نه از اين جفت و از آن طاق يابي

كه شادي را به استحقاق يابي

جهان در بر رخ  انسان نبندد

به روي هر كه خندان است خندد

چو گل هرجا كه لبخند آفريني

به هر سو رو كني لبخند بيني

چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه مي‌ربايند

گذشت لحظه را آسان نگيري

چو پايان يافت پايان مي‌پذيري

مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!