کاش شعرمرا مي خواندي" حميد مصدق
گاه میاندیشم
میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من میبخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستیدفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
میتوانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را میبخشیمن به بی سامانی
باد را میمانم
من به سرگردانی
ابر را میمانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدمسنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه میآشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان میگفت
باد با من میگفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور میکردمن در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه میبینم، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچبی تو در مییابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده ی شعرم باشیراستی شعر مرا میخوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا میخواندی

گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی