شرط عشق"ويژه ماه محرم"

هر دم به گوشم می‌رسد ، آوای زنگ قافله

این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله

يک زن ميان محملی، اندر غم و تاب و تب است

اين زن صدايش آشناست،ای وای من او زينب است

شرط عشق

پیش از آنی که عزادار محرم باشی

سعی کن در حرم دوست تو محرم باشی

خاک از حُرمت شش گوشه او حُرمت یافت

گر شوی خاک رهش قبله عالم باشی

منزلت نیست تو را بی مدد مهر حسین

گرچه موسی شوی و عیسی مریم باشی

گرچه نیکوست به اندوه و غمش ناله زدن

سعی کن زینت این روضه و پرچم باشی

همره زمزم اشکی که تو را بخشیدند

می توان مُحرم بیت الله اعظم باشی

شادی هر دو جهانت به خدا تأمین است

گر در این ماه عزا همسفر غم باشی

صاحب بزم حسین است، علی و زهرا

نکند غافل از این محفل ماتم باشی

به همان دست و سر و سینه مجروح قسم

شرط عشق است بر این زخم تو مرهم باشی

 

                          منبع : سايت تبيان

غزلي زيبااز " عماد خراساني"

پيش ما سوختگان، مسجد و ميخانه يكيست

حرم و  دير يكي،  سبحه و  پيمانه يكي است

اين همه  جنگ و جدل حاصل  كوته ‌نظريست

گر   نظر  پاك  كني،  كعبه  و  بتخانه  يكيست

هر  كسي  قصه   شوقش   به   زباني   گويد

چون نكو  مي‌نگرم،  حاصل  افسانه  يكيست

اينهمه      قصه       ز سوداي     گرفتارانست

ورنه   از  روز  ازل ، دام  يكي،   دانه  يكيست

ره  هركس  به  فسوني  زده  آن   شوخ ار نه

گريه  نيمه  شب   و   خنده   مستانه يكيست


گر  ز من  پرسي  از آن  لطف  كه من مي‌دانم

آشنا  بر  در  اين  خانه  و     بيگانه     يكيست

هيچ  غم   نيست  كه  نسبت به  جنونم دادند

بهر اين يك دو نفس،  عاقل  و   فرزانه  يكيست

عشق   آتش   بود  و   خانه      خرابي    دارد

پيش  آتش،  دل   شمع و   پر   پروانه يكيست

گر   به   سرحد   جنونت   ببر   عشق    عماد

بي‌وفايي    و    وفاداري     جانانه      يكيست

نام شعر : پیغام ماهیها "سهراب سپهري" شاعرمعاصر

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم

دلم عجیب گرفته است-شعری از "سهراب سپهری"

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوش‌بو، که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود

خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این

گل شب‌بوست،


نه، هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد...

کاش شعرمرا مي خواندي" حميد مصدق

گاه می‌اندیشم
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می‌بخشی

من به بی سامانی
باد را می‌مانم
من به سرگردانی
ابر را می‌مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می‌آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می‌گفت
باد با من می‌گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می‌کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می‌بینم، می‌بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ

بی تو در می‌یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می‌خواندی

"خاكسترجواني "ويليام شكسپير"شاعران جهان

      That time of year thou mayst in me behold
When yellow leaves, or none, or few, do hang
Upon those boughs which shake against the cold
Bare ruin"d choirs, where late the sweet birds sang
In me thou seest the twilight of such day
As after sunset fadeth in the west
Which by and by black night doth take away
Death"s second self, that seals up all in rest
In me thou see"st the glowing of such fire
That on the ashes of his youth doth lie
As the death-bed whereon it must expire
Consumed with that which it was nourish"d by
This thou perceivest, which makes thy love more strong
To love that well which thou must leave ere long


تو آن فصل را در چهره من می بینی

که پاییز برگها را به یغما برده

و جز چند برگ زرد

که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده

بر شاخه هایی که پرندگان

چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند

 تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی

که خورشید سر بر بالین شب گذاشته

و جامه سیاه به تن کرده

تو در من فروغ آن آتش را می بینی

که به خاکستر جوانی نشسته

چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد

مرگ در بستری، که از آن حیات گرفته بود

تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت

به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد

بیشتر خواهد شد

غبارآبی " شعري از فريدون مشيري

در طول قرنها،

فریاد دردناک اسیران خسته جان

بر می شد از زمین

شاید که از دریچه زرین آفتاب

یا از میان غرفه سیمین ماهتاب

آید برون سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری

در پیش چشم خسته زندانیان خاک

غیر از غبار آبی این آسمان نبود

در پشت این غبار

جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

زندان زندگانی انسان دری نداشت،

هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود

 تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت ،همواره باز بود

دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود

در پیش پای او ،

در آن سیاه چال ، پر ها گسسته بود و قفس ها شکسته بود

امروز ، این اسیر ،

انسان رنجدیده و محکوم قرنها ، از ژرف این غبار،

تا اوج آسمان خدا پر گشوده است

انگشت بر دریچه خورشید سوده است

تاج از سر فضا و زمان در ربوده است

تا وا کند دری به جهان های دیگری

چندین هزار قرن

از سر گذشت عالم و آدم است

وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است

بی اعتنا به ناله قربانیان خویش

آسوده گشته است

جوامع الحكایات / محمد عوفی

            در مذمّت اسراف و تبذیر

 شك نیست كه اسراف, مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف, از فایدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت, گرفتار. و نصّ قرآن, مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا می‌فرماید: قوله- تعالی- «كُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسرفین» و مصطفی- صلعم- فرموده است: «الاِقتصادُ نِصفُ العیش» و گفته‌اند: این حدیث در میانه گرفتن آن است كه دخل چنان گیری كه شاید و نتیجة دیگر آن است كه خرج چنان كنی كه باید.
 و جماعتی كه آفریدگار- سبحانه و تعالی- مرایشان را نعمتی فاخر, و مالی وافر كرامت فرموده است, ایشان مر آن اموال را به اسراف و تبذیر بر باد دادند, و به عاقبت جامِ مذلّت چشیدند و از آن اسراف, هیچ فایده ندیدند, و درین باب حكایاتی چند ایراد خواهد افتاد تا برهانِ این معنی و صدقِ آن دعوی, به حقیقت انجامد. بتوفیق الله و مشیّته.
 حكایت 1- آورده‌اند كه ندیمی از ندمای امیرالمؤمنین مأمون, شبی در خدمت او سمری می‌گفت و از نظم و نثر در پیش وی دری می‌سفت. پس در اثنایِ آن گفت كه: در همسایگیِ من مردی بود دیندارِ پرهیزگار, و كوتاه دستِ یزدان پرست. چون مدتِ حیاتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسری جوان داشت و بی‌تجربه؛ او را پیش خود خواند و از هر نوعی او را وصیتها كرد و در اثنایِ آن گفت: ای جانِ پدر, آفریدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتی داده است و من, آن را به رنج و سختی, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو می‌رسد؛ نمی‌باید كه قدرِ آن ندانی و به نادانی آن را به باد دهی. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشی و از حریفانِ پیاله و نواله كرانه كنی.
 و من یقین دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتی از ناهلان, گردِ تو در آیند و یارانِ بد, تو را به فسادها تحریض كنند و تمامت این مالِ تو تلف شود.
 باری, از من قبول كن كه اگر این همه ضیاع و متاع بفروشی, زینهار تا این خانه نفروشی كه مردِ بی‌خانه چون سپری بود بی دسته. و اگر افلاسِ تو به نهایت رسد و نعمتِ تو سپری شود و دوست و رفیق, خصم شوند, زینهار تا خود را به سؤال بدنام نكنی؛ و در فلان خانه رسنی آویخته‌ام و كرسی نهاده, باید كه در آنجا روی و حلقِ خود را در آن طناب كنی, و كرسی از زیر پایِ خود برون اندازی. چه مردن به از زیستن به دشمنكامی.
 پدر, جوان را این وصیّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزیت پدر باز پرداخت, روی به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وی را هیچ دیگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌ای رسید كه چند شبانروز گرسنه بماند و هیچ كس او را طعامی نمی‌داد.
 پس وصیّت پدرش, یاد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آویخته بود و كرسی نهاده. بیجاره از غایتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسنی دید از سقف معلّق و كرسی در زیر آنه بنهاد و حیات را وداع كرد و بر كرسی شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسی را به قوّت پای, دور انداخت. از گرانی جُثّة او, تیرِ آن خانه بشكست و ده هزار دینار سرخ از میان تیر بیرون افتاد.
 چون جوان, آن زر بدید, بغایت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وی از آن وصیّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بیابد, دانسته خرج كند.
 پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسبابِ نیكو بخرید و زندگانی میانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بیدار شد و بغایتی متنبّه گشت كه حكیمِ روزگار شد.
 و فایدة این حكایت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بیدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پای در آمده بُود.
 (جوامع الحكایات و لوامع الروایات عوفی, مقابله و تصحیح دكتر امیربانو مصفا, دكتر مظاهر مصفا,
 جزءِ دوم از قسم سوم, ص 462- 458)

تبريك عيد قربان

نگارا عيد قربان است قربانت شوم يا نه ؟ / نگفتي يک دمي آيا که مهمانت شوم يانه ؟ براي

 طوف کويت جامه احرام بر بستم / گداي دوره گرد گوشه خوانت شوم يانه ؟

زانو بزن! اینجا آستان خاکساری‏ست، اینجا بلندمرتبه‏ترین نقطه تعالی انسان است. این سجده‏گاه، این خاک، این صحرا... .

این صحرا، صحرای عرفات است و تو حاجی کعبه شوق.

****

این صحرا صحرای عرفات است که صحرای محشر است و تو در میان عاشقان، به پایکوبی و دست‏افشانی پرداخته‏ای در سجده‏های شوق در سجده‏های بندگی و دلدادگی؛ عیدتان مبارک!

عرفه، عید بخشایش است، روز کشیدن خط بطلان بر هر آنچه سیاهی‏ست در درون انسان در قلب انسان. روز بستن هر چه دریچه رو به ویرانی‏ست؛ ویرانی روح، ویرانی نفس. روز بازکردن هر چه پنجره‏ست؛ پنجره‏هایی که جز به نور باز نمی‏شوند.

این صحرا نقطه آغاز است برای روح و دلی که به جز خدا، هیچ معبودی را برنمی‏تابد و سر بر آستان بندگی هیچ ناخدایی نمی‏ساید و تنها خداوند را به پرستش لب می‏گشاید.

این صحرا، صحرای شوق است و این روز، روز تحولی در زندگی، روز اول آفرینش عشق.

عرفات را می‏شناسی؛ از همان دقیقه‏ای که مُحرم دیدار معشوق شدی، از همان سپیده‏ای که خویشتن را در حوله سپید احرام پیچیده‏ای تا در تلألو نور محض، به درگاه خدایت اظهار بندگی کنی و حالا که در عرفات، در روز عرفه، سر بر آستان نیایش گذاشته‏ای، می‏فهمی بندگی یعنی: «لا اله الاّ اللّه‏»