شعر" آزادي" فريدون مشيري

 پشه ای  در   استکان   آمد   فرود

تا  بنوشد  آنچه  وا پس  مانده  بود

کودکی   -از شیطنت-  بازی   کنان

بست  با  دستش  دهان  استکان!

پشه  دیگر    طعمه اش  را  لب نزد

جست  تا   از  دام   کودک   وا رهد


خشک لب، میگشت، حیران، راه جو

زیر و بالا  ، بسته   هر   سو  راه  او

روزنی  می جست  در   دیوار   و در 

تا به   آزادی   رســـد     بار    دگـــر 

هر  چه بر   جست   تکاپو  می فزود

راه   بیرون   رفتن  از  چاهش   نبود

آنقدر    کوبید     بر     دیوار     سر

تا    فرو   افتاد    خونین  بال  و  پر

جان گرامی  بود  و  آن  نعمت لذیذ

لیک   آزادی     گرامی تر    ،  عزیز.  

با تشكر از دوست عزيزم با نام مستعار " قلي" 

برگزيده اشعار" فريدون مشيري"

ای دل من گرچه در این روزگار

 جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

 باده رنگین نمی ‌بینی به جام

 نقل و سبزه در میان سفره نیست

 جامت از آن می که می ‌باید تهی است

 ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


تقديم به شما دوستان

كليك كنيد

صدشاخه گل

غبارآبی " شعري از فريدون مشيري

در طول قرنها،

فریاد دردناک اسیران خسته جان

بر می شد از زمین

شاید که از دریچه زرین آفتاب

یا از میان غرفه سیمین ماهتاب

آید برون سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری

در پیش چشم خسته زندانیان خاک

غیر از غبار آبی این آسمان نبود

در پشت این غبار

جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

زندان زندگانی انسان دری نداشت،

هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود

 تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت ،همواره باز بود

دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود

در پیش پای او ،

در آن سیاه چال ، پر ها گسسته بود و قفس ها شکسته بود

امروز ، این اسیر ،

انسان رنجدیده و محکوم قرنها ، از ژرف این غبار،

تا اوج آسمان خدا پر گشوده است

انگشت بر دریچه خورشید سوده است

تاج از سر فضا و زمان در ربوده است

تا وا کند دری به جهان های دیگری

چندین هزار قرن

از سر گذشت عالم و آدم است

وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است

بی اعتنا به ناله قربانیان خویش

آسوده گشته است

در پي هر گريه" فريدون مشيري"

در پي هر گريه

من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار

اشك بارد زار زار

دل نمي‌سوزانم اي ياران، كه فردا بي‌گمان

در پي اين گريه مي‌خندد بهار.

ارغوان مي‌رقصد، از شوق گل‌افشاني

نسترن مي‌تابد و باغ است نوراني


بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست

گريه كن! اي ابر پربار زمستاني

گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!

گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده‌اي‌ست

اين سخن بيهوده نيست

زندگي مجموعه‌اي از اشك و لبخند است

خنده شيرين فروردين

بازتاب گريه پربار اسفند است.

اي زمستان! اي بهار

بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:

گريه امروز ما هم،  ارغوان خنده مي‌آرد به بار

شعر "زبان بی زبانان" از شاعر "فریدون مشیری"

                                       غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به
خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید

 آب گوید

زاری ام را بشنوید


گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست