شعر "كبوتر و آسمان" از شاعر "فریدون مشیری"

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

 آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

 شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق

 آزار این رمیده سر در کمند را

 بگذار سر به سینه

 من تا بگویمت

 اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 عمری است در هوای تو از آشیان جداست


 

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام

 خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 شاید که جاودانه بمانی کنار من

 ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 تو آسمان

 آبی آرام و روشنی

 من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم

 با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

 بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

 بیمار خنده های توام بیشتر بخند

 خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

سبكباران ساحل ها" فریدون مشیری"


لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه !

لب دريا، گل خورشيد پرپر !

به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور !

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

ادامه نوشته

شعرلاله سرخ شفق"فریدون مشیری"

بر تن خورشید می پیچد به ناز
                                     چادر    نیلوفری    رنگ    غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
                                    تشنه می ماند در این تنگ غروب

... از کبود آسمان ها روشنی
                                می گریزد     جانب     آفاق    دور
در افق بر لاله سرخ شفق
                                می چکد    از   ابرها     باران  نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
                                       زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
                                     تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
                                  اختران   نجوا کنان   بر  بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
                                 ماه  می ریزد   درون   جام  شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
                               می رسد  از  راه  و  می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
                             شاعری   می ماند   و   شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
                                  ای  امید     نا امیدی  های     من
برق چشمان تو همچون آفتاب
                                  می درخشد     بر   رخ   فردای من

شعر "ساقی" از شاعر "فریدون مشیری"

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت رامی خوابانی

آه وقتی که توچشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را

سوی این شتنه جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطان خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

باداباد" فریدون مشیری"

من يقين دارم كه برگ ،

كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد ،

فارغ است از ياد مرگ !

آدمي هم مثل برگ ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ ،

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،

مي تواند يافت لطف :

«هر چه باداباد را »

شعر "زبان بی زبانان" از شاعر "فریدون مشیری"

 غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به
خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید

آب گوید

زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست

در پي هر گريه" فریدون مشیری"

در پي هر گريه

من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار

اشك بارد زار زار

دل نمي‌سوزانم اي ياران، كه فردا بي‌گمان

در پي اين گريه مي‌خندد بهار.

ارغوان مي‌رقصد، از شوق گل‌افشاني

نسترن مي‌تابد و باغ است نوراني

بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست

گريه كن! اي ابر پربار زمستاني

گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!

 

گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده‌اي‌ست

اين سخن بيهوده نيست

زندگي مجموعه‌اي از اشك و لبخند است

خنده شيرين فروردين

بازتاب گريه پربار اسفند است.

اي زمستان! اي بهار

بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:

گريه امروز ما هم،  ارغوان خنده مي‌آرد به بار

دشت خون خاک" فریدون مشیری"

درنوازش های باد

در گل لبخند دهقانان شاد،

در سرود نرم رود،

خون گرم زندگی جوشیده بود.

نوشخند مهر آب،

آبشار آفتاب،

در صفای دشت من کوشیده بود.

شبنم آن دشت از پاکیزگی

گوییا خورشید را نوشیده بود!

روزگاران گشت و گشت

داغ بر دل دارم از این سرگذشت

داغ بر دل دارم از مردان دشت...

یاد باد آن خوشنوا آواز دهقانان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

«یاد باد آن روزگاران یاد باد»

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد برجا مانده است...

آسمان از ابر غم پوشیده است

چشمه سار لاله ها خشکیده است

جای گندم های سبز

جای دهقانان شاد

خارهای جانگزا جوشیده است.

بانگ برمی دارم ز دل:

«خون چکید از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟»

‏سرد و سنگین، کوه می گوید جواب:

‏"خاک، خون نوشیده است!"

شعر "ای بهار" از شاعر "فریدون مشیری"

ای بهار

تو پرنده ات رها

بنفشه ات به بار

می وزی پر از ترانه

می رسی پر از نگار

هرکجا رهگذار تست

                 

شاخه های

ارغوان شکوفه ریز

خوشه اقاقیا ستاره بار

بیدمشک زرفشان

لشکر ترا طلایه دار

بوی نرگسی که می کنی نثار

برگ تازه ای که می دهی به شاخسار

چهره تو در فضای کوچه باغ

شعر دلنشین روزگار

آفرین آفریدگار

ای طلوع تو

در میان جنگل برهنه

چون طلوع

سرخ عشق

چون طلوع سرخ عشق

پشت شاخه کبود انتظار
                   
ای بهار

ای همیشه خاطرات عزیز

عاقبت کجا ؟

کدام دل ؟

کدام دست ؟

آشتی دهد من و ترا؟

تو به هر کرانه گرم رستخیز

من خزان جاودانه پشت میز

یک جهان ترانه ام شکسته در گلو

شعر بی جوانه ام

نشسته روبرو

پشت ای دیرچه های بسته

می زنم هوار

ای بهار ای بهار ای بهار

شعر " آوای درون" از شاعر "فریدون مشیری"

 كسی باور نخواهد كرد

اما من به چشم خویش می بینم

كه مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد

نه بیمار است

نه بردار است

نه درقلبش

فروتابیده شمشیری

نه تا پر در میان سینه اش تیری

كسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداری كه دارد خاطری از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خویش می بینم

به آن تندی كه آتش می دواند شعله در نیزار

به آن تلخی كه می سوزد تن آیینه

در زنگار

دارد از درون خویش می پوسد

بسان قلعه ای فرسوده كز طاق و رواقش خشت می بارد

فرو می ریزد از هم

در سكوت مرگ بی فریاد

چنین مرگی كه دارد یاد ؟

كسی آیا نشان از آن تواند داد ؟

نمی دانم

كه این پیچیده با سرسام این آوار

ادامه نوشته

شعر "راز" از شاعر "فریدون مشیری"

 آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک می کرد

برگرد خاک می گشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد

از خاکیان ندانم


ساحل به او چه می گفت

کان موج نازپرورد

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد

فریدون مشیری"شعر کوچه"

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهان خانه ی جانم ،گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید.

یادم  آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم  و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جو نشستیم

تو ،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من ،همه محو تماشای نگاهت

یادم آمد تو به من گفتی :

- «از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،باش فردا که دلت با دگران است

 تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم :«حذر از عشق!؟ ندانم ،

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،

نتوانم!»

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ،لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ،من نرمیدم،نگسستم....»

باز گفتم که :«ت. صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم ،همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ،سفر از پیش تو هرگز نتوانم»

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم،نرمیدم.

رفت در ظلمت غم ،آن شب و شبهای دگر هم ،

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری" من نمی دانم"

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان،

این دانا، این پیغمبر

در تکاپوهایش،

چیزی از معجزه آن سو تر

ره نبردست به اعجاز محبت،

چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد، که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن به خدا، سهل ترین کار است

و نمی دانم،

که چرا انسان، تا این حد،

با خوبی بیگانه ست

و همین درد مرا سخت می آزارد.

فریدون مشیری" پرواز با خورشید"

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف

آغوش کند باز ،    همه مهر ،  همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

 پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .

آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

 از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم

هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .

شعر شادی / فریدون مشیری

                                                              شادي

غم دنيا نخواهد يافت پايان

خوشا در بر رخ شادي‌گشايان

خوشا دل‌هاي خوش، جان‌هاي خرسند

خوشا نيروي هستي‌زاي لبخند

خوشا لبخند شادي‌آفرينان

كه شادي رويد از لبخند اينان

نمي‌داني- دريغا- چيست شادي

كه مي‌گويي: به گيتي نيست شادي

نه شادي از هوا بارد چو باران

كه جامي پر كني  از جويباران

نه شادي را به دكان مي‌فروشند

كه سيل مشتري بر آن بجوشند

چه خوش فرمود آن پير خردمند

وزين خوشتر نباشد در جهان پند

اگر خونين دلي از جور ايام

« لب خندان بياور چون لب جام»

به پيش اهل دل گنجي‌ست شادي

كه دستاورد بي‌رنجي ست شادي

به آن كس مي‌دهد اين گنج گوهر

كه پيش آرد دلي لبخندپرور

به آن كس مي‌رسد زين گنج بسيار

كه باشد شادماني را سزاوار

نه از اين جفت و از آن طاق يابي

كه شادي را به استحقاق يابي

جهان در بر رخ  انسان نبندد

به روي هر كه خندان است خندد

چو گل هرجا كه لبخند آفريني

به هر سو رو كني لبخند بيني

چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه مي‌ربايند

گذشت لحظه را آسان نگيري

چو پايان يافت پايان مي‌پذيري

مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!