پیراهنی از برگ گل" از شاعر"فایز دشتستانی"

یارم  به  یک  لا   پیرهن    خوابیده     زیر     نسترن

ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش  کند

پروانه   امشب   پر    مزن    اندر    حریم   یار    من

ترسم   صدای     شه پرت   از   خواب   بیدارش کند


پیراهنی   از    برگ    گل     بهر    نگارم      دوختم

بس  که   لطیف   است آن بدن ترسم که آزارش کند

ای    آفتاب   آهسته     نِه    پا   در  حریم   یار   من

ترسم   صدای   پای    تو   از   خواب   بیدارش    کند

افسانه ی مردم"از اشعار زیبای "حمید مصدق"

دیدم او را آه بعد از بیست سال

گفتم: این خود اوست؟یا نه، دیگریست

چیزکی  از  او  در  او  بود  و   نبود

گفتم:این زن اوست؟یعنی آن پری ست؟

هر  دو  تن   دزدیده  و  حیران،نگاه

سوی هم کردیم وحیران تر  شدیم

هر  دو  شاید   با   گذشت    روزگار

در   کف   باد   خزان     پر پر  شدیم


از فروشندده کتابی را خرید

بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا

دست من در را برایش باز کرد

عمر من او بود که از پیشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه ی مردم شد او

شاعر: قیصر امین پور"به یاد دکترشریعتی "

                                     خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر 

این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف

ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان!

ای هماره در نظر، ای هنوز بی‌نظیر!

آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!

مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان

مثل لحظه‌های وحی، اجتناب‌ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها

این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر

دست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر!

با تشکر از دوست عزیز وارجمند " (قلی)

که این شعر را انتخاب ودر اختیار ما قرار دادند

شعر شادی / فریدون مشیری

                                                              شادي

غم دنيا نخواهد يافت پايان

خوشا در بر رخ شادي‌گشايان

خوشا دل‌هاي خوش، جان‌هاي خرسند

خوشا نيروي هستي‌زاي لبخند

خوشا لبخند شادي‌آفرينان

كه شادي رويد از لبخند اينان

نمي‌داني- دريغا- چيست شادي

كه مي‌گويي: به گيتي نيست شادي

نه شادي از هوا بارد چو باران

كه جامي پر كني  از جويباران

نه شادي را به دكان مي‌فروشند

كه سيل مشتري بر آن بجوشند

چه خوش فرمود آن پير خردمند

وزين خوشتر نباشد در جهان پند

اگر خونين دلي از جور ايام

« لب خندان بياور چون لب جام»

به پيش اهل دل گنجي‌ست شادي

كه دستاورد بي‌رنجي ست شادي

به آن كس مي‌دهد اين گنج گوهر

كه پيش آرد دلي لبخندپرور

به آن كس مي‌رسد زين گنج بسيار

كه باشد شادماني را سزاوار

نه از اين جفت و از آن طاق يابي

كه شادي را به استحقاق يابي

جهان در بر رخ  انسان نبندد

به روي هر كه خندان است خندد

چو گل هرجا كه لبخند آفريني

به هر سو رو كني لبخند بيني

چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه مي‌ربايند

گذشت لحظه را آسان نگيري

چو پايان يافت پايان مي‌پذيري

مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!