پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش، ادیب
خدمت کرد متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فصل و بلاغت منتهی
شدند. ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاقبت فرمود که و عده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رای
خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.
****
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست، که روز و شب خدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار
و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای عزوجل را چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از
جمله صدیقان بودمی.
گر نه امید و بیم راحت و رنج پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدای بترسیدی همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی