برآمد باد صبح و بوی نوروز/ تبريك سال نو

فرارسيدن بهار سبز ودل انگيز برهمه عزيزان خجسته باد

نيك فرجامي وبهروزي بهره تان باد

شادباشيد 


برآمد   باد  صبح   و   بوی    نوروز              به  کام  دوستان  و  بخت پیروز   

مبارک بادت این سال و همه سال               همایون بادت این روز و همه روز 
چو  آتش  در  درخت  افکند  گلنار               دگر  منقل  منه    آتش    میفروز
چو  نرگس  چشم  بخت  از خواب برخاست            حسدگو  دشمنان را دیده  بردوز
بهاری   خرمست  ای  گل   کجایی              که  بینی  بلبلان  را  ناله و سوز
جهان بی ما بسی  بودست و باشد              برادر   جز    نکونامی      میندوز  
 

"حكايت گريختن عيسي به فراز كوه " بازنويسي گزيده اي از مثنوي


 روزي مردي حضرت عيسي را ديد كه به جانب كوهي مي گريزد.با تعجب به دنبال او دويد و گفت كه در پي تو كسي نيست از چه اينچنين شتابان گشته اي ؟ اما عيساي مسيح آنقدر عجله داشت كه پاسخ او را نداد . مرد كه اكنون كنجكاو تر شده بود عقب عيسي رفت تا يك دو ميدان آن طرف تر به عيساي مريم رسيد و گفت از بهر رضاي حقّ، لحظه اي بئيست و بگو از چه مي گريزي؟ حضرت عيسي گفت: از احمق گريزانم برو/مي رهانم خويش را بندم مشومرد پرسيد مگر تو نيستي كه كر و كور را شفا دادي و نفس مسيحائي ات مرده را زنده كرد؟ روح الله گفت: چرا من هستم . مرد پرسيد مگر تو نبودي كه در مشتي گِل دميدي و آن گل ها را تبديل به پرنده كردي ؟ پس هرچه خواهي مي كني اي روح پاك !حضرت مسيح گفت : به ذات پاك خداوند قسم و به صفات پاك او كه جهان در عشقش جامه و گريبان دريده اند سوگند مي خورم كه اسم اعظم خداوند را كه اگر بر كوه بخوانم بي تاب مي گردد نه يك بار كه هزار بار بر دل احمق خواندم ،آن هم از روي مهر و محبت ولي سودي نداشت !مرد پرسيد حكمت چيست؟ چرا دعايت آنجا اثر كرد ولي اينجا درماني نكرد ؟گفت : رنج احمقي ، قهر خداست ولي رنج و كوري ابتلاست . ابتلا و بيماري رنجي است كه باعث رحم ديگران مي شود اما احمقي رنجي است كه باعث زخم و قهر ديگران مي گردد و مانند داغ خداوند است كه بر جان هركس بخورد ؛ همچون قفلي كه مهر و موم شده باشد هيچ دستي نمي تواند براي آن چاره اي بيابد .

زاحمقان بگريز  چون   عيسي   گريخت

صحبت احمق بسي خون ها كه ريخت

اندك   اندك    آب    را    دزدد    هوا  

وين  چنين  دزدد  هم   احمق از شما  

شعر "ابر" از شاعر "نادر نادرپور"

 دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی

 فریاد من درون دلم خاک می شود

دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند

 اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود

 پیری رسیده است و درختان خمیده اند

 مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند

 آبادی از جهان خدا رخت بسته است

 ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند

 من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم

 اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد

 جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط

 این دانه های ریخته حاصل نمی دهد

 دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده

 دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است

 زان پس که شادی از دل من پر کشیده است

 اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است

 بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش

 بگذار تا غبار غمی در هوا کنم

 بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم

 خورشید را به

 حسرت خود آشنا کنم

دامني از گل( ازمجموعه حكايات سعدي)

   

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش، ادیب

خدمت کرد متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فصل و بلاغت منتهی

شدند. ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاقبت فرمود که و عده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رای

خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.

                                                 ****

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست، که روز و شب خدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار

و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای عزوجل را چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از

جمله صدیقان بودمی.

                      گر نه امید و بیم راحت و رنج           پای  درویش  بر  فلک  بودی

                      ور وزیر از خدای بترسیدی               همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی