شعر" مهربانتر ازمن" حميد مصدق"

ای مهربانتر از من

با من ُدر دستهای تو

آیاکدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس ایا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟

شعر" شبانه" از شاعر معاصر احمد شاملو

شب ،تار 

شب،بیدار

شب،سرشار است.

زیباتر شبی برای مردن.

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.

شب،سراسر شب،یک سر

از حماسه ی دریای بهانه جو 

بیخواب مانده است.


دریای خالی

دریای بی نوا...

حماسه ی دریا

از وحشت وسکون وآرامش است

شب تار است 

شب بیمار است 

از غریو دریای وحشت زده بیدار است

شب از سایه ها .غریو دریا سر شار است ،

زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

با چشمان تو

مرا 

به الماس ستاره ها نیازی نیست،

با آسمان 

بگو.

با تشكراز همكار ارجمند وبزرگوار "صمدبين"بواسطه ي انتخاب وارسال اين شعر زيبا  

شعر "چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما" از شاعر "حمید مصدق"

همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت
این است

مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد

مدد کنید که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است
خوب است

مجموعه غزليات حافظ/به مناسبت شب يلدا

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه​های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست




به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

شعر "شعر انگور" از شاعر "نادر نادرپور"

چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا
سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر
رنجور است
چنین آسان مگیریدش

چنین آسان منوشیدش


شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه
آن مستی است

دامني از گل " ازمجموعه حكايت هاي گلستان سعدي

                    حكايت 1

سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
بالای سرش ز هوشمندی
می‌تافت   ستاره   بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست

ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.


توانم  آنکه  نیازارم   اندرون كسي

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو  خواهند 
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه  آفتاب  را  چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
کور  بهتر  که  آفتاب   سیاه

ادامه نوشته

رباعيات منتخب " خيام نيشابوري"

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان

****
در گوش دلم گفت فلک پنهانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی




این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

****
یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

گراميداشت روز سعدي "مجموعه غزليات

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو  بیا  کز  اول  شب  در  صبح  باز  باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا  رود  کبوتر   که  اسیر  باز باشد 
ز محبتت  نخواهم  که  نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای  دردمندان  ز سر  نیاز  باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد  گوییم  و جفا و  ناز  باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر  از  بلا  بترسی  قدم  مجاز باشد

ابر وباران" اميرخسرودهلوي

ابر می‌بارد و من می‌شوم از يار جدا
چون كنم دل به چنين روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و يار ستاده به وداع
من جدا گريه كنان، ابر جدا، يار جدا
سبزه نو خيز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سيه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه كنی بند ز بندم همه يك بار جدا


ديده‌ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم
مردمی كن مشو از ديده خون بار جدا
نعمت ديده نخواهم كه بماند پس از اين
مانده چون ديده از آن نعمت ديدار جدا
می‌دهم جان، مرو از من وگرت باور نيست
بيش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا
حسن تو دير نماند چو ز خسرو رفتی

گل بسی دير نماند چو شد از خار جدا...

باتشكرازدوست عزيز با نام مستعار" قلي" كه اين شعر زيبا را دراختيار نگارستان ادب فارسي قرار دادند

شعر "ابر" از شاعر "نادر نادرپور"

 دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی

 فریاد من درون دلم خاک می شود

دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند

 اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود

 پیری رسیده است و درختان خمیده اند

 مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند

 آبادی از جهان خدا رخت بسته است

 ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند

 من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم

 اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد

 جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط

 این دانه های ریخته حاصل نمی دهد

 دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده

 دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است

 زان پس که شادی از دل من پر کشیده است

 اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است

 بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش

 بگذار تا غبار غمی در هوا کنم

 بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم

 خورشید را به

 حسرت خود آشنا کنم

دامني از گل( ازمجموعه حكايات سعدي)

   

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش، ادیب

خدمت کرد متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فصل و بلاغت منتهی

شدند. ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاقبت فرمود که و عده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رای

خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.

                                                 ****

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست، که روز و شب خدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار

و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای عزوجل را چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از

جمله صدیقان بودمی.

                      گر نه امید و بیم راحت و رنج           پای  درویش  بر  فلک  بودی

                      ور وزیر از خدای بترسیدی               همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

حكايتي خواندني"برگرفته از كتاب بال هايي براي پرواز"

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند

که به مدرسه می‌رسید.

‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با

دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به  

ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.


دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»

‏پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ

مدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود. 

برگرفته از کتاب:بال‌هایی برای پرواز - نوربرت لش لایتنر

باتشكر از دوست عزيزم با نام مستعار" قلي" كه اين متن زيبا را در اختيارنگارستان قرار داد. 

دزدباوجدان" از مجموعه داستان هاي ادبي


 گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی 

نيز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند: چرا این  

 همه مالرا از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او

هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می

یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

منبع: شهرمجازي زبان وادب فارسي

خلاصه داستان " پيرمرد ودريا" اثر ارنست همينگوي"

ماهیگیری پیربه نام " سانتیاگو" تنها در دریا پارو میزند هفته هاست که حتی یک ماهی صید نکرده است ولی او ناامید نشده و برای هشتادمین بار راه دریا را در پیش میگیرد.به محض ورود در وقت  ظهر ماهی بزرگی به قلاب می اندازد.ماهی غول پیکر که طعمه را به دهان گرفته، پیرمرد را به نقطه ای بسیاردور ازساحل می برد.نزاع شدیدی در می گیرد.زیرا ماهی در اعماق حرکت می کند و قایق را بدنبال خود می کشد.ساعتها می گذرد و شب فرا مي رسد، ولی هیچ چیز این حرکت را که درطی آن دو حریف نهایت تلاش خود را به نمایش می گذارند، باز نمی دارد.آنها دشمن یکدیگر نیستند اما کشتن و کشته شدن جزو نظم طبیعی جهان دریاست.نصف روز دیگر سپری می شود بی آنکه نتیجه ای گرفته شود.سانتیاگو نسبت به این ماهی که همچنان ناپیداست و دستهای او را خون آلود کرده و مجبورش ساخته است که اراده اش را همواره بیدار نگه دارد، احساس ستایش می کند.پیر مرد می اندیشد:"ماهی داری مرا می کشی.اما حق داری.من هیچوقت چيزي بزرگ تر و نجيب تر از  تو ندیده ام.برای من مهم نیست که کی ،کی را می کشد...آدم برپرنده ها و حیوانات بزرگ خیلی برتری ندارد."صبح روزسوم ماهی سفید سرانجام  خط های ارغوانی پوست خود را برسطح دریا نشان می دهد و پیرمرد می داند که شایسته این توفیق خواهد بودتا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد.و رکوردی برای جوانان برجا گذاردتا به رقابت با او برخیزند و نیز توان جسم و جان سالخورده اش را بیازمایند.ماهیگیر پیر زمزمه می کند: " ای ماهی !من دوستت دارم واحترامت می گذارم ،ولی تو را خواهم کشت "

همینگوی می گوید:نخستین ضرورت درزندگی ،تاب آوردن و استقامت است.

 شب برمبارزه سایه می افکند.طناب از بس که با آن تقلا کرده ، بردست هایش زخمی عمیق زده است.با خود می گوید"ولی آدم برای شکست آفریده نشده است.آدم ممکن است نابود شود اما شکست نمی خورد." ماهی تسلیم می شود.اما سنگین تر ازآن است که بتوان به داخل قایقش آورد.چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره ی قایق ببندد.کوسه ها که به بوی خون ماهی جلب می شوند نزدیک قایق می آیند و شروع می کنند به بلعیدن گوشت ماهی ! سانتیاگو می داند که صیدش را نخواهد توانست نجات دهد، ولی با این همه سرتاسر شب ازآن دفاع می کند.او آن قدر کوسه ها را یکی پس از دیگری می کشد که نیزه  هایش تمام می شود. کوسه های  دیگر هم می آیند.پیرمرد با پارو با آنها می جنگد.آنها از زیر ضربه ها در می روند.پیرمرد خسته و وامانده دردل شب پارو می زند .به ساحل می رسد. اما دراین هنگام غیرازاسکلت ماهی چیزی ازبدن او بر جای نمانده است.ماهیگیران شگفت زده تحسینش می کنند.با آخرین توانش ازصخره ها بالا می رود وبه درون کلبه و تختخواب خود می خزد ، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است.همینگوی می گوید:نخستین ضرورت درزندگی ،تاب آوردن و استقامت است.

برگزيده اشعار" فريدون مشيري"

ای دل من گرچه در این روزگار

 جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

 باده رنگین نمی ‌بینی به جام

 نقل و سبزه در میان سفره نیست

 جامت از آن می که می ‌باید تهی است

 ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


تقديم به شما دوستان

كليك كنيد

صدشاخه گل

مدیر مدرسه / جلال آل احمد

مديرمدرسه/جلال آل احمد
از درکه وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم . رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم . حرفی نزدیم .رونویس را با کاغذهای ضمیمه اش زیروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت :

 -«جانداریم آقا . این که نمی شه ! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ....»
 حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم که :
 -«ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»
 و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم . روی میز پاک و مرتب بود .
 درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای
 .... قلم را برداشت و زیرحکم چیزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بیرون .خلاص .تحمل این یکی رانداشتم .با اداهایش .پیدا بود که تازه رئیس شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .
 انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم .توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده
 بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ، کارتمام است .

برگرفته از سايت :شوراي گسترش زبان فارسي

http://www.persian-language.org

ادامه نوشته

ديوار هاي خالي اتاق

دیوارهای خالی اتاقم را

از تصویرهای خیالی او پر می کنم

خدای من زیباست

خدای من رنگین کمان خوشبختی ست

که پشت هر گریه

انعکاسش را

روی سقف اتاق می بینم

من هیچ

با زبان کهنه صدایش نکرده ام

و نه

لای بقچه پیچ سجاده

رهایش

او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و

من در نهایت حیرت

حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم

تشخیص خدا و بنده چه سخت است

با تشکر از دوست بسیار عزیزم احسان که این شعر بسیار زیبا را در اختیار من قرار دادند

نام شعر : پیغام ماهیها "سهراب سپهري" شاعرمعاصر

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم

دلم عجیب گرفته است-شعری از "سهراب سپهری"

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوش‌بو، که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود

خاموش،

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این

گل شب‌بوست،


نه، هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد...

کاش شعرمرا مي خواندي" حميد مصدق

گاه می‌اندیشم
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می‌بخشی

من به بی سامانی
باد را می‌مانم
من به سرگردانی
ابر را می‌مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می‌آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می‌گفت
باد با من می‌گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می‌کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می‌بینم، می‌بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ

بی تو در می‌یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می‌خواندی

"خاكسترجواني "ويليام شكسپير"شاعران جهان

      That time of year thou mayst in me behold
When yellow leaves, or none, or few, do hang
Upon those boughs which shake against the cold
Bare ruin"d choirs, where late the sweet birds sang
In me thou seest the twilight of such day
As after sunset fadeth in the west
Which by and by black night doth take away
Death"s second self, that seals up all in rest
In me thou see"st the glowing of such fire
That on the ashes of his youth doth lie
As the death-bed whereon it must expire
Consumed with that which it was nourish"d by
This thou perceivest, which makes thy love more strong
To love that well which thou must leave ere long


تو آن فصل را در چهره من می بینی

که پاییز برگها را به یغما برده

و جز چند برگ زرد

که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده

بر شاخه هایی که پرندگان

چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند

 تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی

که خورشید سر بر بالین شب گذاشته

و جامه سیاه به تن کرده

تو در من فروغ آن آتش را می بینی

که به خاکستر جوانی نشسته

چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد

مرگ در بستری، که از آن حیات گرفته بود

تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت

به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد

بیشتر خواهد شد

غبارآبی " شعري از فريدون مشيري

در طول قرنها،

فریاد دردناک اسیران خسته جان

بر می شد از زمین

شاید که از دریچه زرین آفتاب

یا از میان غرفه سیمین ماهتاب

آید برون سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری

در پیش چشم خسته زندانیان خاک

غیر از غبار آبی این آسمان نبود

در پشت این غبار

جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود

زندان زندگانی انسان دری نداشت،

هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود

 تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت ،همواره باز بود

دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود

در پیش پای او ،

در آن سیاه چال ، پر ها گسسته بود و قفس ها شکسته بود

امروز ، این اسیر ،

انسان رنجدیده و محکوم قرنها ، از ژرف این غبار،

تا اوج آسمان خدا پر گشوده است

انگشت بر دریچه خورشید سوده است

تاج از سر فضا و زمان در ربوده است

تا وا کند دری به جهان های دیگری

چندین هزار قرن

از سر گذشت عالم و آدم است

وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است

بی اعتنا به ناله قربانیان خویش

آسوده گشته است

هوارا از من بگیر " پابلونرودا"شاعري از كشورشيلي


اشعار پابلو نرودا پابلو نرودا در سال ۱۹۰۴ در شیلی متولد شد. نام اصلی او نفتالی ریکاردو ری یس باسواآلتو بود که مثل اسم بقیه‌ی اهالی امریکای جنوبی برای بقیه‌ی مردم دنیا زیادی طولانی است! برای همین هم پابلو نرودا را به عنوان اسم مستعار انتخاب کرد. خیلی زود و قبل از آنکه هجده ساله شود، به عنوان شاعر شناخته شد. روح ناآرام نرودا حوادث زیادی را برایش رقم زد. او از یک سو به عنوان ادیب و شاعری توانا شهرت جهانی پیدا کرد و در سال ۱۹۷۱ جایزه‌ی نوبل ادبیات را کسب کرد و از سوی دیگر عاشقی پرشور و دوستی قابل اعتماد بود. بخش مهمی از زندگی‌اش هم به فعالیت‌های سیاسی پیوند خورد و باعث شد او یاور و حامی بزرگی برای سالوادور آلنده باشد و پس از انتخاب او به ریاست جمهوری به مقام سفیر شیلی در پاریس منصوب شود.

 نرودا همه جا سفیر صلح بود؛ طوری که وقتی دولت ایتالیا ویزای اقامت او را باطل کرد، هنرمندان و متفکران ایتالیایی با تجمع خود جلوی این کار را گرفتند. عشق اثر خود را بر تمام زندگی نرودا گذاشته بود. او عاشقانه‌های زیادی سرود. در عاشقانه‌هایش با همسرش ماتیلده، هموطنانش، کشورش، طبیعت و انسان سخن گفت. نرودا با عشق به زندگی مدت‌ها با سرطانی که وجودش را تحلیل می برد، مبارزه کرد. او همه‌ی اینها را در استعاره‌های زیبای شعرهایش درهم‌آمیخت و زیباترین‌ها را سرود.
 نرودا در سال ۱۹۷۳ درگذشت. این شاعر، سیاستمدار، مترجم و چهره‌ی مشهور ادبیات شیلی و آمریکای جنوبی، بعد از گذشت سال‌ها محبوب بسیاری از مردم جهان است.

*****

نان را از من بگیر ،اگر می خواهی،

هوا را از من بگیر ،اما

خنده ات را نه.

گل سرخ را از من مگیر


سوسنی را که می کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سر ریز می کند

موجی ناگهانی از نقره را که در تو می زاید

از پس نبردی سخت باز می گردم با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

اما خنده ات که رها می شود و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید

 تمامی درها ی زندگی را به رویم می گشاید .

****

ادامه نوشته

بزرگداشت حافظ شيرازي

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان  جهانم  به  چنین   روز   غلام    است

گو  شمع  میارید  در  این  جمع   که    امشب

در مجلس   ما   ماه    رخ   دوست  تمام است

در  مذهب  ما   باده   حلال   است    و   لیکن

بی روی   تو   ای   سرو   گل اندام حرام است

گوشم   همه  بر قول  نی و   نغمه چنگ است

چشمم همه  بر لعل  لب و  گردش  جام است

در   مجلس     ما   عطر   میامیز    که   ما   را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی  مشام  است

از    چاشنی    قند    مگو    هیچ   و     ز شکر

زان رو که مرا از  لب  شیرین  تو     کام     است

تا   گنج   غمت   در   دل   ویرانه     مقیم است

همواره     مرا   کوی    خرابات    مقام      است

از   ننگ   چه   گویی   که  مرا نام ز  ننگ  است

وز  نام  چه  پرسی  که   مرا   ننگ  ز نام   است

میخواره    و   سرگشته   و   رندیم    و     نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با    محتسبم     عیب   مگویید    که    او      نیز

پیوسته   چو   ما   در  طلب   عیش   مدام   است

حافظ   منشین   بی  می   و   معشوق     زمانی

کایام   گل   و    یاسمن   و    عید    صیام   است

برگزيده اشعار سهراب سپهري"شرق اندوه"

باز آمدم از چشمه خواب ، كوزه تر در دستم.

مرغاني مي خواندند.

 نيلوفر وا مي شد.

 كوزه تر بشكستم،

در بستم

و در ايوان تماشاي تو بنشستم.

 

****

آني بود ، در ها وا شده بود .

برگي نه ، شاخي نه ، باغ فنا پيدا شده بود.

مرغان مكان خاموش ، اين خاموش ، آن خاموش . خاموشي

گويا شده بود.

آن پهنه چه بود : با ميشي ، گرگي همپا شده بود.

نقش صدا كم رنگ ، نقش ندا كم رنگ .پرده مگر تا

شده بود؟

من رفته ، ما بي ما شده بود.

زيبايي تنهاشده بود.

هر رودي ، دريا،

هر بودي ، بودا شده بود.

زيباترين قسم از شاعر  " سهراب سپهري"

نه تو می مانی و نه اندوه
 
و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،


 
غصه هم می گذرد،
 
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
 
لحظه ها عریانند.
 
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 
ادامه نوشته

دوغزل ناب به بهانه بزرگداشت روز مولانا


آمد   بهار   عاشقان   تا    خاکدان     بستان     شود

آمد   ندای    آسمان     تا    مرغ  جان    پران     شود

هم  بحر  پرگوهر شود  هم  شوره  چون  گوهر  شود

هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان  شود

گر چشم و  جان   عاشقان  چون  ابر  طوفان  بار شد

اما  دل  اندر  ابر تن   چون   برق‌ها     رخشان   شود

دانی چرا  چون  ابر  شد  در  عشق  چشم  عاشقان

زیرا   که  آن   مه   بیشتر   در    ابرها   پنهان    شود

ای  شاد  و  خندان   ساعتی   کان ابرها  گرینده  شد


یا   رب  خجسته  حالتی  کان   برق‌ها   خندان    شود

زان  صد  هزاران  قطره‌ها  یک  قطره   ناید  بر     زمین

ور   زانک  آید   بر   زمین   جمله    جهان   ویران  شود

جمله   جهان   ویران   شود   وز عشق  هر   ویرانه‌ای

با نوح   هم  کشتی   شود  پس  محرم  طوفان  شود

طوفان   اگر   ساکن   بدی   گردان      نبودی    آسمان

زان موج  بیرون از  جهت این شش  جهت  جنبان  شود

ای مانده زیر شش جهت هم  غم بخور هم   غم مخور

کان   دانه‌ها   زیر   زمین   یک   روز    نخلستان     شود

چیزی   دهانم   را   ببست   یعنی   کنار  بام   و    مست

هر چه تو زان  حیران   شوی  آن   چیز  از او   حیران  شود 

ادامه نوشته

نيايش عارفان"خواجه عبدالله انصاري"


 الهي قبله عارفان خورشید روی تو است و محراب جانها طاق ابروی تو است و مسجد

 اقصی دلها حریم کوی تو است، نظری به سوی ما فرما که نظر ما بسوی تو است.

 الهی روی بنما تا در روی کسی ننگریم و دری بگشای تا بر در کس نگذریم،

 الهی بنام آن خدائی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح و سلام

 او در وقت صباح مومنان را صبوح و ذکر او مرهم دل مجروح و مهر او بلا نشینان

 را کشتی نوح، عذر های ما بپذیر  و بر عیب ما مگیر .

شعر "ساقیا! بده جامی، " از شاعر "شیخ بهائی"

 ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی                تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

 بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را        آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

 بی‌وفا    نگار   من،  می‌کند   به  کار   من           خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

 دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم      در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم    حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

 رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن            آستین این   ژنده،  می‌کند   گریبانی

 زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم                گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

 زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم                  می‌نهم    پریشانی  بر  سر   پریشانی

 خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!                   پیش از آنکه این خانه رو نهد به  ویرانی

 ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید                    بر  دل  بهائی  نه  هر   بلا  که  بتوانی

مست می عشق شعری از "فخرالدین عراقی"

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

وز خواب خوش هستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده ی دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی

در کوی جوانمردی عیّار نخواهم شد

آن رفت که می رفتم در صومعه هر باری

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرّابی بیزار شدم، لیکن

از رندی و قلاّشی بیزار نخواهم شد 


چون یار من او باشد بی یار نخواهم ماند

چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غمخورم او باشد غمخوار نخواهم داشت 

چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم

چون سوخته ی عشقم در ناز نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او بازی

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

آفتاب می شود از "فروغ فرخزاد"

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن تمام آسمان من

پراز شهاب می شود

تو آمدی زدورها ودورها

زسرزمین عطرها ونورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

زعاج ها،زابرها،بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها وشورها

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن من از ستاره سوختم

لبالب ازستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من به کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا به پیچ در حریربوسه ات

مرا بخواه درشبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا ازاین ستاره هاجدامکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب می شود

به روی گاهواره ی شعر من

نگاه کن

تومی دمی وآفتاب می شود

شعر "عقرب و عقربک" از شاعر "نادر نادرپور"

در پس شیشه ی باران زده ی 
 خاطره های من
 حلقه ی آتش سوزانی است
 که شبی کودک همسایه
 در جلوخان سرای من
 زیر آن کهنه چنار افروخت
 او که از روز
 بیابان به شب دهکده بر می گشت
 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
 رقص دشوار هلاک آموخت
 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
 که


 توانایی خود را همه از کف داد
 وز سر خشم و پریشانی
 دم انباشته از زهر زلالش را
 بر وجود عبث خویش فرود آورد
 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
 آه ، ای عقربک ساعت
 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
 در دل
 حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
 بهتر آن است که از وحشت بیداری
 دم انباشته از زهر ملالت را
 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
 وندر آن خفتن مستی بخش
 نیمروزان را
 چون نیمشبان بینی
 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
 کاش راه ابدیت را
 که کلافی است سر اندر گم
 روز و شب ،‌ بیهوده نسپاری

شعر "زبان بی زبانان" از شاعر "فریدون مشیری"

                                       غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به
خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید

 آب گوید

زاری ام را بشنوید


گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست

شعری از ژان موره آس jean moreas

دریای اندوهبار که نمی شناسمت 

تومرا از مه رقیقت خواهی پوشاند

من جای پاهایم رابرشن های خیست نقش خواهم کرد

وناگهان شهر وسرزمین رافراموش خواهم کرد

ای دریا، ای امواج غم انگیز ، آیا میتوانید باصداهایتان 


که می آیند وروی شن های وحشی خاموش میشوند

تا پایان عمر برای قلب من وملال های آن

که دیگر فقط به زیبائی های کشتی شکسته ها دلخوشند

تا دم مرگش لالائی بگویید

با تشکر ازهمکار ارجمند صحاف امين

وبلاگ شمیم خیال

http://www.sahhaf.blogfa.com//