میراث جاودان،از شاعر علیرضا قاسمی

 شعر" میراث جاودان" از همکار ارجمند جناب آقای قاسمی

ميراث جاودان

ميراث دار عزّت ايـــــــــــــران باستان        مردان باصفا ، همه شيــــــــران داستان

شهنامه خــــوانِ غيرت شيران روزگار          آن مادران صـــــــحنه ي ايمان و افتخار

ايران من ، تمام تو نوراست اي وطــن      دشتـت همه سراي سرور است اي وطن

بس كان زر كه در دل ايران نهفته است      بس آبشـار كاو به كهستان نخفته است

در هر وجب خاك وطن نوگلي بخفت            از خون اوبه خاك وطن لاله اي شكفت

ميراث ماندگار تو آيا كويـــر نيست؟         درحفظ آن وظيفه ي ما بس خطير نيست؟

آن برج و بارويي كه به تاريخ بسته است        يااز گــــزند دور زمان باز رستــه است

برمن بُوَد كه دارمت از جان ودل نكـو            باشم نگـــــاهبان تو همـواره مـوبه مـو

ميراث جاودان تو آن مَــردهاي مَـــرد                كانـــدر جهان يگانه ترينند و فـرد ِفرد

حافظ كه شد محافظ فرهنگ ناب عشق   سعدي نوشت درس محبّت ، كتاب عشق

يك نه ، هزار نه ، كه هزاران هزار شد           هركس به گونه اي سبب افتخــار شد

از شهر و از بـــــلاد وطن باز گويمت                  از دشت و از چَكاد وطن باز گويمت

ايران زمين كه مهد غرور است وافتخار                 يارب ز جور و جبر زمانش نگاه دار

برهرچه بنگري چه به زيبا ويا به زشت       كي مي توان گذشته ي ايرانيان نوشت؟

ليكن چه كرده ايم كه ايران ســــربلند                 هرگزنيابد از غم دوران دگـــر گزند

اي وايِ من كه ترمز شعرم بـــــريد باز              يك شِكوه دارم ازهمـه ياران سرفراز

منشور كوروش ارچه بُوَد لــوح افتخار                درموزه هاي  روبَــــهِ مكّار شد فگار

منشور كوروش است از من وامّا بسي فغان    بايد به التمـاس بـبـيـنم   ز   روبَهان؟

اي دوست از غبار تغافل كنــــاره گير            منشور عشق دركف ما مي زند صفير

منشور عشق ماست خيال شهيد عشق  چون زنده مي كند به دلِ من اميد عشق

بايد به جاي آن همه  ، يك چفيه ي شهيد

برديدگان ما بتــــــــــراود گل اميــــــــــــــــد

شیخ محمود شبستری

سعدالدّین محمودبن امین‌الدّین عبدالکریم‌بن یحیی شبستری (معروف به: شیخ محمود شبستری) یکی از عارفان و شاعران سدهٔ هشتم هجری‌ست.

سال تولّد او را گوناگون و از جمله ۶۸۷ ه.ق. دانسته‌اند. محل تولّد این عارف نام‌آور قصبهٔ شبستر در نزدیکی شهر تبریز است. او در سال ۷۲۰ ه.ق. در سنّ ۳۳ سالگی وفات یافته و در زادگاهش شبستر مدفون‌است.

بنای آرامگاه شیخ محمود شبستری واقع در شبستر
در اوائل زندگیش، تبریز بروز و غلبهٔ قدرت مغول‌ها را شاهد بود، که خود نوعی هرج و مرج فکری را سبب می‌گردید.

گلشن راز
مثنوی گلشن راز مهم‌ترین و پرآوازه‌ترین اثر شعری اوست که حدود هزار بیت را در برگرفته‌است.
این کتاب، تا کنون، به زبان‌های ترکی، آلمانی، انگلیسی، و نیز اردو ترجمه شده‌است.
سعادت نامه

مثنوی سعادت‌نامه کتابی‌ست عرفانی که بر وزن حدیقةالحقیقهٔ سنایی سروده گردیده‌است. این کتاب حدود سه هزار بیت دارد که در چهار باب جای‌داده شده، و هر باب دارای فصل‌ها و حکایت‌های گوناگون است.

نمونه ای از اشعار او

نگر کـز چـشـم شـاهد چـیسـت پـیدا           رعــایــت کــن لــوازم را بـــدیــنــجـــا

ز چشمش خاست بـیماری و مستی            ز لعـلش گشـت پـیدا عـین هسـتـی

ز چـشم اوست دلها مست و مخمور           ز لعـل اوسـت جـانها جـمله مسـتـور

ز چــشـم او هـمـه دلـهـا جــگـرخــوار          لـب لـعـلـش شــفـای جــان بــیـمـار

بـه چـشـمـش گـرچـه عـالـم در نیاید           لـبـش هر سـاعـتـی لـطـفـی نـمـاید

دمـــی از مـــردمـــی دلـــهـــا نـــوازد          دمــی بــیـچــارگــان را چــاره ســازد

به شوخی جان دمد در آب و در خاک          بــه دم دادن زنـد آتــش بــر افــلــاک

از او هـر غــمـزه دام و دانـه ای شــد           وز او هر گوشـه ای میخـانه ای شـد

ز غـمزه می دهد هسـتـی بـه غـارت          بـه بـوسـه مـی کـند بـازش عـمـارت

ز چـشـمـش خـون مـا در جـوش دائم          ز لـعــلــش جــان مـا مـدهـوش دائم

بــه غـمـزه چـشـم او دل مـی ربــایـد         بـه عـشـوه لـعـل او جـان مـی فـزاید

چـو از چـشـم و لبـش جـویی کـناری           مـر ایـن گـویـد کــه نـه آن گـویـد آری

ز غــمــزه عـــالــمــی را کــار ســـازد           بـه بـوسـه هر زمـان جـان مـی نوازد

از او یـک غــمــزه و جــان دادن از مــا          وز او یـک بــوســه و اســتــادن از مـا

ز «لمح بـالـبـصـر» شـد حـشـر عـالم           ز نـــفـــخ روح پـــیــدا گـــشـــت آدم

چـو از چـشـم و لبـش اندیشـه کردند           جـهانی می پـرسـتـی پـیشه کردند

نیاید در دو چـشمش جـمله هستـی          در او چـون آید آخـر خـواب و مستـی

وجود ما همه مستـی است یا خواب          چـه نـسـبــت خـاک را بــا رب اربــاب

خـرد دارد از این صـد گـونه اشـگـفـت           که «ولتصنع علی عینی » چرا گفت

داستان های مثنوی

مرغابی بچگان

مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.

به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.

گر   تو   را مادر   بترساند  ز  آب           تو مترس  و سوی دریا ران شتاب

تو به تن حیوان، به جانی  از مَلَک           تا رَوی  هم بر  زمین هم بر  فلک

ما   همه    مُرغابیانیم  ای  غلام           بحر    می داند   زبان ِ ما  تمام

پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر            در  سلیمان  تا  ابد  داریم سیر

عبدالقادربیدل دهلوی

بیدل دهلوی
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیم‌آباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص می‌کرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله می‌توان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت

تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب

خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب

دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است

ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب

بینی‌ات آن مصرع عالی است کز انداز حسن

دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب

ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است

سایه آخر می‌رود ازخود به طرف آفتاب

بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است

می‌توان عریانی ماکرد صرف آفتاب

در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنی‌ست

شبنم‌گل می‌چکد آنجا ز ظرف آفتاب

هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد

هم زپرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب

ما عدم‌سرمایگان را لاف هستی نادر است

ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب

بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت

موج شبنم می‌زند امروز برف آفتاب

جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش

چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب

 برگرفته از :سایت گنجینه ادب فارسی

حکایت سعدی

چنيــن گفت شوريده اي در عجم 

بــه كسـري كه اي وارث ملك جم

اگـر ملك بــرجم بمــاندي و بخت

تــرا كي ميسّر شـدي تاج و تخت

اگــر گنــج قـارون به دست آوري

نمــاند مگــر آنچـه بخشي، بــري

چــو الب ارسـلان جان به جانبخش

پســر تــاج شـاهي به سر برنهاد

بــه تــربــت سپــردنش از تاجگاه

نــه جــاي نشستــن بـُد آماجگاه

چنيــن گفت ديــوانه اي هوشيار

چــو ديــدش پسـر روز ديگر سوار

زهي مُلــك و دوران ســر در نِشيـب

پــدر رفــت و پــاي پسـر در ركيب

چنينــــست گـــرديـــدن روزگــار

سبــك سيــر و بـد عهد و ناپايدار

چــو ديرينــه روزي ســـرآورد عهـد

جــوان دولتي ســربـــر آرد ز مهد

مَنِــه بـر جهان دل كه بيگانه ايست

چو مطرب كه هر روز در خانه ايست

نــه لايـــق بـــود عيش بــا دلبـــري

كــه هــر بــامدادش بود شوهري

نكـويي كن امسال چون دِه تراست

كــه ســال دگر، ديگري دهخداست


رمان"اسیر قفقاز" اثر لئو تولستوی

"اسیر قفقاز"

.لئو تولستوی ( نویسنده ی روسی)

 تولستوی

"ژیلین"، افسری جوان بود که در قفقاز به کشورش خدمت می کرد.به تازگی نامه ای از مادرش دریافت کرده بود.مادرش نوشته بود که بیمار است و مشتاق دیدار پسرش تا برای او همسری برگزیند.

ژیلین مرخصی گرفت تا راهی سفر سرنوشت سازش شود ؛ چون در قفقاز جنگ بود و عبور از آن جا بسیار سخت.دوست باوفایش"کاستیلین" نیز با او همراه شد.آن ها در گام نخست از دهکده ی تاتارها گذشتند و همان جا اسیر شدند.آن ها را  به طویله ای انداختند.شب ژیلین خوابش نمی برد و در پی یافتن راه فرار بود.فقط توانست سوراخی کوچک را بیابد و به بیرون نگاه کند.دختر بچّه ای سطل به دست را دید.لحظاتی بعد سر و کلّه ی چند تاتار پیدا شد.ژیلین به سختی به آن ها فهماند که تشنه است.تاتار کوتاه قد، دینا را صدا زد و دینا آب آورد؛همان دختری بود که ‍ژیلین وی را در اطراف طویله دیده بود. او سیزده سال داشت.آن ها را به اتاقی بردند.یکی از مهمانان با زبان روسی رو به ژیلین گفت: «تو را قاضی محمد به اسارت گرفته و به عبدالمراد (مرد کوتاه قد) فروخته است.حالا تو باید به خانواده ات نامه بنویسی و درخواست سه هزار روبل کنی و آزادی ات را بخری.»ژیلین مبهوتانه پاسخ داد که چنین چیزی محال است و تنها می تواند پانصد روبل تقاضا کند؛ چون مادرش زندگی فقیرانه ای دارد. سرانجام ارباب  به همین مقدار پول راضی شد.ژیلین نامه را نوشت و امضا نمود.سپس آن ها را  با پای زنجیر بسته به انبار بردند و آب و غذا دادند.

یک ماه گذشت و خبری نشد.کاستیلین نامه ای دیگر نوشت.ژیلین می دانست که این کارها بی ثمر است.او خود را با کارهای دستی ازجمله عروسک سازی سرگرم می کرد.روزی چند زن تاتار از جلویش گذشتند و حیرت کنان به عروسک دست ساز او نگاه کردند.دینا ، دختر ارباب، عروسک را برداشت و دور شد.از آن پس دینا برای سپاس گزاری از ژیلین به جای آبی که برای آن ها می آورد، شیر در کوزه می ریخت و به سرعت می گریخت.

روزی ساعت ارباب خراب شد.ژیلین تعمیرش کرد  و او را خشنود ساخت.از آن پس، مردم دهکده ساعت و تفنگ و چیزهای دیگر را برای ژیلین می آوردند تا درستشان کند .حتی یک بار او را به بالین بیماری بردند گر چه هیچ چیز از پزشکی نمی دانست.مریض به طور اتفاقی خوب شد و این بر محبوبیت  ژیلین افزود.حالا او را "ایوان" صدا می زدند.

ژیلین هر بار که از انبار بیرون می آمد پیرمردی را می دید که خشمگینانه به او و دوستش نگاه می کند.رفتار پیرمرد برای ژیلین عجیب بود. خواست از زندگی او بیش تر سر در بیاورد.روزی تا کنار کلبه او تعقیبش کرد. پیرمرد با تپانچه اش به او شلیک کرد.ژیلین با مهارت خاصی از مرگ نجات یافت. پیر مرد نزد اربابِ ژیلین رفت تا از او شکایت کند.با پادرمیانی ارباب موضوع به خیر گذشت.ارباب به ژیلین گفت که بسیار مراقب خودش باشد چون پسران پیرمرد به دست روس ها کشته شده اند و او تشنه ی خون سربازان روسی است.

منبع: سایت تبیان

ادامه نوشته

آموزگار نیستم شعری از نزار قبانی

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست

بزرگترین عاشقان دنیا

خواندن نمی دانستند

زندگینامه فروغی بسطامی

میرزا عباس فرزند موسی، معروف به میرزا عباس بسطامی با تخلص فروغی، در سال ۱۲۱۳هجری قمری،  در کربلا[حین سفر خانواده‌اش به عتبات عالیات] زاده شد.و در ۲۵ محرم ۱۲۷۴ هجری قمری درگذشت.

دوستعلی خان که خزانه دار شاه بود هنگام مراجعت از ساری(شهری که فروغی به همراه خانواده‌اش در آنجا سکونت داشت) برادرزاده را نیز با خود به تهران آورد و به خدمت فتحعلی شاه معرفی کرد .فروغی ، غزلی را که در مدح شاه ساخته بود به عرض رسانید و پسند افتاد و به فرمان شاه برای خدمت نزد شجاع السلطنه والی خراسان عازم مشهد شد . شجاع السلطنه مقدم او را گرامی داشت و سمت منشی گری به او داد و پس از چندی ،  بنا به درخواست شجاع‌السلطنه، تخلص خود را به نام فرزند او «فروغ‌الدوله»، فروغی نهاد. فروغی بسطامی تا پیش از آن در شعرهایش، تخلص مسکین را به‌کارمی‌برد.

فروغی بسطامی یکی از بهترین غزلسرایان قرن سیزدهم است .وی از جرگهٔ شاعران صوفی‌منش بود. او در بهترین غزل‌های عارفانه‌اش لطافت و شیرینی را با رسایی و سادگی واژگان، به‌هم می‌سرشت.

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

ادامه نوشته

انتظار/ محمد مهدی طریقت

شعرانتظار/ محمد مهدی طریقت

از همکاران شهرستان خوانسار

دعای سوره ء نَمل ست برزبان جاریست

همیشه ِ وِرد لبم ذ کر،ذ کــــر بیداریست
به انتظار نشستم در این زمانه بسی
برای منتظران چاره نیست ناچاریست
به من مخند اگر شعرهای من ساده ست
قبول طبع شما نیست کوچه بازاریست
چه قاب ها و چه تندیس هابه بازارست
نه در زمن شنود، نی آنکه دیواریست !
به این خوشم که بیائی به نامتان شادم
تمام سال اگر کارمن ولنگاریست
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارم
بیا که آینه ی روزگار ، زنگاریست
به قول خواجه ی ما در هوای طرهء تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاریست "
(کدام لحظه دعامان ز روی اخلاص است؟
مگر نه اینکه سرا پایمان ریا کاریست؟)*
بیا بیــا که برای وصال مشتاقیـــم
دَم از فراق مزن باطن از نفاق عاریست
نیامدی به سرائی که بودخشت وگِلی
بیا ، بیا که بناهایمـــان نماکاریست

آمار پاسخ گویی داوطلبان به سوال های ادبیات فارسی در آزمون سراسری 90

آیا می دانید که در آزمون سراسری سال ۹۰ تنها یک نفر در گروه آزمایشی علوم تجربی به ۹۰ تا ۱۰۰درصد سوال های درس ادبیات فارسی پاسخ صحیح داده است؟ توجه داشته باشید که در این گروه آزمایشی بیش از ۴۵۰ هزار داوطلب حضور داشتند !

آیا می دانید که در گروه علوم ریاضی و فنی سه سال است که  هیچ داوطلبی به ۱۰۰ درصد سوال ها ی ادبیات  پاسخ صحیح نداده و امسال تنها ۱۰نفر به ۹۰ تا ۱۰۰ درصد سوال ها پاسخ صحیح داده اند که البته این ۱۰ نفر هم جزو ۱۰۰ نفر اول این گروه آزمایشی نبوده اند . 

آیا می دانید که امسال در گروه علوم انسانی هیچ داوطلبی به ۱۰۰ درصد سوال ها ی ادبیات عمومی  پاسخ صحیح نداده است و تنها ۲ نفر به ۹۰ تا ۱۰۰ درصد سوال ها پاسخ صحیح داده اند؟ گفتنی است که در گروه هنر نیز تنها یک داوطلب به ۹۰ تا ۱۰۰ درصد سوال های ادبیات پاسخ صحیح داده و در گروه زبان ها این تعداد ۱۰ نفر بوده است.

جالب این جاست که در گروه های ریاضی ٬ علوم انسانی و زبان ها  ٬ این آمار در بین تمام دروس عمومی و اختصاصی منحصر به فرد است و در گروه علوم تجربی نیز جز زمین شناسی ( اکثر داوطلبان به اسوال های این درس پاسخ نمی دهند چون  ضریب این درس در زیر گروه پزشکی صفر است) بدترین آمار متعلق به ادبیات فارسی است و لی در گروه هنر بعضی از دروس اختصاصی وضعیتی بدتر دارند .

نکته این جاست که ما درباه ی یک درس عجیب و غریب صحبت نمی کنیم ٬ صحبت از زبان و ادبیات فارسی است . صحبت از درسی است که باید برای جوانان ما یکی از شیرین ترین و جذابترین درس ها باشد اما در حال حاضر تبدیل به کابوسی برای بچه های درس خوان شده است. چون نمی دانند چطور از پس سوال های زبان فارسی ٬ املا ٬ یا آرایه های آن بر آیند.

نکته جالبتر این است که در دانشگاه وضع کاملا متفاوت است و در بیشتر دانشگاه ها درس ادبیات عمومی بسیار ساده و سرسری تدریس می شود و حتی رشته ادبیات فارسی هم از این قاعده مستثنی نیست تا جایی که بسیاری از سوال های متون نظم و نثر و دستور  آزمون کارشناسی ارشد ادبیات فارسی  و تعداد قابل توجهی از سوال های عروض و معانی و بیان این آزمون  از سوال های آزمون سراسری ساده تر است . ( دوستان می توانند به کتاب مجموعه سوال های آزمون کارشناسی ارشد ادبیات فارسی که سازمان سنجش آموزش کشور منتشر می کند مراجعه کنند و به حقیقت این گفته پی ببرند.)

برگرفته از وبلاگ( واژیک) یکی از همکاران ادبیات

نرم افزار آموزشی آرایه های ادبی

قابل توجه همکاران ودانش آموزان

آموزش درس جناس وانواع آن / آرایه های ادبی سوم انسانی

جهت دانلود اینجــا کلیک کنید.

تهیه کننده: نگارستان ادب فارسی

شعر "غمی غمناک" از شاعر "سهراب سپهری"

شعر "غمی غمناک" از شاعر "سهراب سپهری"

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چه قدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره ای کو که به

دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

شوخی با ضرب المثل ها/ سرکارخانم بهنام

شوخی با ضرب المثل ها

1-دلش راکه به دریا زد سینه پهلو کرد.

2- دستش که به دهنش رسید قاشقش را هدیه داد.

3- وقتی اب ها از آسیاب افتاد آسیاب نفس راحتی کشید.

4- وقتی غزل خداحافظی را خواند همه برایش کف زدند.

5-پایش را که توی کفش دیگری کرد پایش تاول زد.

6-برای آن که آب از دستش نچکد لای انگشتاش از درز گیر استفاده کرد

7-بهرام که گور می گرفتی همه عمر اینک تمام موجودی اش را سکه پیش خرید می کند.

8-نوشدارو بعد از مرگ سهراب نیشدارو نام گرفت

 با سپاس بهنام

چشمان السا- لویی آراگون

لویی آندریو، معروف به لویی آراگون، رمان‌نویس و شاعر سورئالیست فرانسوی،‌ ۲۵ سال پیش در ۲۳ دسامبر ۱۹۸۲،‌ دیده از جهان فروبست. او به همراه آندره برتون از بنیانگذاران مکتب سورئالیسم ادبی بوده‌ است.

     چشمان السا- لویی آراگون -ترجمه از نیاز یعقوب شاهی

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ كه‌ چون‌ خم‌ مي‌شوم‌ از آن‌ بنوشم‌

همه‌ي‌ خورشيدها را مي‌بينم‌ كه‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند

همه‌ي‌ نوميدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو مي‌افكنند تا بميرند

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ كه‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ي‌ خود را ازدست‌ مي‌دهم‌.

 

اين‌ اقيانوس‌ در سايه‌ي‌ پرندگان‌، ناآرام‌ است‌

سپس‌ ناگهان‌ هواي‌ دلپذير برمي‌آيد و چشمان‌ تو ديگرگون‌مي‌شود

تابستان‌، ابر را به‌ اندازه‌ي‌ پيشبند فرشتگان‌ بُرش‌ مي‌دهد

آسمان‌، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها، چنين‌ آبي‌ نيست‌.

 

بادها بيهوده‌ غم‌هاي‌ آسمان‌ را مي‌رانند

چشمان‌ تو هنگامي‌ كه‌ اشك‌ در آن‌ مي‌درخشد، روشن‌تر است‌

چشمان‌ تو، رشك‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌

شيشه‌، هرگز، چون‌ در آنجا كه‌ شكسته‌ است‌، چنين‌ آبي‌ نيست‌.

 

يك‌ دهان‌ براي‌ بهار واژگان‌ كافي‌ است‌

براي‌ همه‌ي‌ سرودها و افسوس‌ها

اما آسمان‌ براي‌ ميليونها ستاره‌، كوچك‌ است‌

از اين‌ رو به‌ پهنه‌ي‌ چشمان‌ تو و رازهاي‌ دوگانه‌ي‌ آن‌ نيازمندند.

 

آيا چشمان‌ تو در اين‌ پهنه‌ي‌ بنفش‌ روشن‌

كه‌ حشرات‌، عشق‌هاي‌ خشن‌ خود را تباه‌ مي‌كنند، در خود آذرخش‌هايي‌ نهان‌ مي‌دارد؟

من‌ در تور رگباري‌ از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌

همچون‌ دريانوردي‌ كه‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌، در دريا مي‌ميرد.

 

چنين‌ رخ‌ داد كه‌ در شامگاهي‌ زيبا، جهان‌ در هم‌ شكست‌

بر فراز صخره‌هايي‌ كه‌ ويرانگران‌ كشتي‌ها به‌ آتش‌ كشيده‌ بودند

و من‌ خود به‌ چشم‌ خويش‌ ديدم‌ كه‌ بر فراز دريا مي‌درخشيد

چشمان‌ السا، چشمان‌ السا، چشمان‌ السا.

برگرفته از سایت(http://www.dingdaang.com

فکر واندیشه

- در كتاب "قاموس فلسفي" ولتر ذيل كلمه "انسان" يك فكر كلي درباره انسان اظهار مي‌كند كه وحشت آور است:

بيست سال لازم است تا انسان از مرحله نباتي و حيواني (رحم مادر و دوران كودكي و جواني) بگذرد و به سن عقل و بلوغ برسد و خود را حس كند. سي قرن ديگر لازم است تا انسان كمي ‌از ساختمان خود خبردار شود. يك دوران بي‌پايان ابدي لازم است تا انسان بتواند تمام مسائل مربوط به روح خود را دريابد ولي براي كشتن او فقط يك آن كافي است.

دنيا با انسان معامله متقابله مي‌كند. اگر بخنديد به روي شما مي‌خندد و اگر چين بر ابرو اندازيد، او هم مقابل شما ابرو درهم مي‌كشد. اگر آواز بخوانيد به مجالس شادماني دعوت مي‌شويد و اگر متفكر باشيد در كنار دانشمندان جاي مي‌گيريد. بالاخره اگر مهربان و صميمي ‌باشيد در اطراف خود مردمي‌ را مي‌بينيد كه همه شما را دوست دارند و در گنجينه دل‌ها را به رويتان باز مي‌كنند.

Lohan Georg von Zimmermann.(1795) پزشك و فيلسوف سوئيسي-زيمرمان

در دنيا براي رسيدن به هر هدفي، افكاري از قبيل بدشانسي، عجز، بي‌استعدادي و غيره را از مغزتان بيرون كنيد، اين افكار را با تمام نيروهايتان طرد و رد كنيد. هيچگونه ضعف مادي و معنوي را به خودتان نسبت ندهيد و وسواس عدم موفقيت را از قلب خود خارج كنيد. هرگز تصور نكنيد كه شما نمي‌توانيد مانند بزرگان كار كنيد و بايد به مقامات كوچك اكتفا كنيد. شك و ترديد را مانند مار خطرناكي كه زندگاني‌تان را مورد تهديد قرار داده است خفه كنيد. هرگز درباره فقر و بدبختي خود صحبت نكنيد و اين موضوع را به خودتان تلقين نكنيد و در اين باره چيزي ننويسيد. اين شبحي است كه بايد از زندگي خودتان محو كنيد. شما براي اين به دنيا آمده‌ايد كه با سعادت و نشاط و موفقيت زندگي كنيد.

با اصرار ادعا كنيد كه خداوند هيچكس را از منابع سعادت و موفقيت محروم نكرده است و عجز ما مخلوق فكر خود ماست. تصميم بگيريد كه برابر حوادث خوشبين باشيد و از بدبيني گريزان باشيد. به پيروزي نهائي حق و حقيقت ايمان داشته باشيد و قبول كنيد كه يكي از خوش شانس‌ترين افراد روي زمين هستيد، و از اينكه در بهترين موقعي در يكي از بهترين نقاط دنيا متولد شده‌ايد به خودتان تبريك بگوئيد و اعتقاد داشته باشيد كه شغل شما را هيچ كس حاضر نيست به خوبي ‌شما عهده‌دار شود. در هر موقعي به استعداد، صحت و تربيت خودتان افتخار كنيد. هر روز موضوع شادي و علاقه براي خود پيدا كنيد. و هرگز از خاطر دور نسازيد كه خداوند وعده نيكي‌هاي فراواني به شما داده است. به پيروزي خود معتقد باشيد و بدانيد كه موفق خواهيد شد و اطمينان داشته باشيد كه خواستن توانستن است.  كتاب پيروزي فكر

شعر قلب‌ مادر/ ایرج میرزا

شعر امروز / ایرج‌ میرزا - قلب‌ مادر - داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌


داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌                                 که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌                                       

هرکجا بیندم‌ از دور کند                                         چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌ 

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند                                             بر دل‌ نازک‌ من‌ تیر خدنگ‌       

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌                                    شهد در کام‌ من‌ و توست‌ شرنگ‌ 

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را                                       تا نسازی دل‌ او از خون‌ رنگ‌ 

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌                               باید این‌ ساعت، بی‌ خوف‌ و درنگ‌ 

روی و سینه‌ ی تنگش‌ بدری‌                                  دل‌ برون‌ آری از آن‌ سینه ی‌ تنگ‌ 

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری                                 تا برد زاینه‌ ی قلبم‌ زنگ 

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار                                         نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد                                        خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌ 

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌                                    سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌ 

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود                                 دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌ 

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌                                     و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌ 

وان‌  دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز                           اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌ 

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود                                 پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌  

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌                                 آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:  

«آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌                              آه‌ پای پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌»   

رموزوآداب عشق/ جبران خلیل جبران

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد

زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند

دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند

مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم.

مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است

جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است

پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت

کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود

عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان

منبع: سایت جملات حکیمانه ،به نقل از کتاب معشوق نوشته جبران خلیل جبران

در ستایش خدا/ خرد نامه نظامی

خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بوده‌ای بود او
همه رشته‌ای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست

خدا را نخواند کسی زیردست

ادامه مطلب

ادامه نوشته

تکنیک های کسب آرامش

تكنیكهای كسب آرامش

1- تكنیك چه كسی و چه چیزی: اگر در درس ادبیات از شما بپرسند، فاعل جمله را چگونه پیدا میكنید، خواهید گفت: فاعل یعنی كنندهی كار و با پرسش چهكسی یا چهچیزی مشخص میشود.
مثلاً در جملهی علی كتابها را آورد، شما برای پیداكردن فاعل از خود میپرسید چهكسی كتابها را آورد؟ و یا چهچیزی كتابها را آورد؟ پاسخ كاملاً مشخص است. فاعل جمله، علی است.
شاید از خود بپرسید، خوب چه ربطی بین فرمول پیداكردن فاعل در درس ادبیات و بهدست آوردن آرامش میتواند وجود داشته باشد؟
پارهای از اوقات، احساس اضطراب چنان در وجود ما شعله میكشد كه ما بهدرستی قادر به تشخیص عامل آن نیستیم. چنانكه بیخبر از عامل بهوجودآورندهی اضطراب، درگیر حاشیههای اضطراب میشویم. از خود راجع به سؤال درونیتان سؤال بپرسید. چهكسی در من اضطراب ایجاد كرده است؟ چهچیزی در من اضطراب ایجاد كرده است؟
با شناسایی عامل بهوجود‌‌آورندهی اضطراب، تنها در مورد آن عامل به راهحل برسید، نه اینكه این اضطراب، كل آرامش شما را بگیرد. مثلاً در مورد كسی که تمام دروس خود را كامل مطالعه کرده ولی در درس ریاضی و شیمی ضعیف است، مشكل ما فقط در این دو درس خلاصه میشود و دیگر با این احساس كه من چیزی بلد نیستم، مواجه نخواهد بود.
 
2- نیمه‌ی پر یا نیمه‌ی خالی: بعضی از افراد عادت دارند كه به همه چیز با دیدهی بدبینی نگاه كنند. این افراد هیچگاه به استعدادها و داشتههای خود توجهی ندارند. مثلاً اگر یكی از این افراد در درس خاصی نمرهی بالایی بگیرد، آن را به شانس نسبت میدهد و یا اینگونه توجیه میكند كه همه میتوانند این نمره را كسب كنند، امّا اگر همین شخص در درس دیگری نمرهی پائینی كسب کند، توجیهش این خواهد بود كه من در كل، چیزی بلد نیستم و یا اینكه همه میتوانند بهتر باشند به جز من. سعی كنید كمالگرایی منفی را از خود دور کنید. تلاش را جایگزین تمام كمبودها کنید. یاد بگیریم به جای لعنت به تاریكی، شمعی روشن كنیم.
 
3- تكنیك تصویرسازی ذهنی: گاهی اوقات ترس از قرارگرفتن در یك موقعیت یا مكان، بر هم زنندهی آرامش ما خواهد بود. مثلاً ترس از مواجهشدن با شكست، ترس از قرارگرفتن در محیط امتحان، ترس از صحبتكردن در جمع و ... . برای غلبه بر احساسهای اینچنینی بهتر است ابتدا محیط آرامی را جهت تمرین درنظر بگیرید. چشمان خود را ببندید و محیط، موقعیت یا فردی را كه باعث اضطراب و برهم زنندهی آرامش شماست، تصور كنید. مثلاً اگر با ترس از قرارگرفتن در جلسهی كنكور مواجه هستیم، با آرامش كامل چشمان خود را بسته و خود را در جلسهی آزمون تصور كنیم. خود را نشسته برصندلی و در حال حل سؤالات ببینید. سعی كنید تصویر مثبتی از خود را در مواجهه با سؤالات تصور كنید؛ تمام جزئیات را بهصورت كامل بازسازی كنید. صدای پای مراقبین، صدای بر هم خوردن برگهها، برگهی پاسخنامه، شلوغی جلسه و .... در تمامی این مراحل خود را خونسرد و موفق ببینید. این تمرین باعث میشود كه در هنگام مواجهه با موقعیتهای مشابه، آرامش بیشتری را تجربه كنید.
ادامه مطلب بروید
منبع: گزینه دو

ادامه نوشته

شعر "قصه ای از شب" از شاعر "مهدی اخوان ثالث"

شب است

شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری
که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد
گذشت امروز ، فردا
را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی
خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار

منبع: سایت شعرنو www.shereno.com

نیایش/ عطار

خالقا!  بیچاره ی    راهم   تو    را                 همچو موری لنگ در چاهم تو را

من  نمی دانم  که از اهل چه ام؟               یا کدامم؟ از کجایم؟  یا  که ام؟

بی کسی بی دولتی بی حاصلی              بینوایی ، بیقراری  ،     همدلی 

در    رهی  تنگم     گرفتار   آمده              روی  بر   دیوار    پندار      آمده  

بر من بیچاره   این  در بر گشای               وین  ز ره   افتاده  را  راهی نمای

خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون




خلاصه ای از داستان لیلی ومجنون به روایت نظامی

يكي از بزرگان عرب از قبيله بني‌عامر (احتمالا در زمان خلفاي بني‌اميه) فرزندي نداشت؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار، خداوند به او پسري عنايت مي‌كند كه نامش را قيس مي‌گذارند. قيس هرچه بزرگتر مي‌شود، بر زيبايي و كمالاتش افزوده مي‌گردد. تا اين‌كه به سن درس خواندن مي‌رسد و او را به مكتب مي‌فرستند.

در مكتب به جز پسرهاي ديگر، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيله‌اي براي درس خواندن آمده‌بودند. در ميان آنان دختري زيبارو به‌نام ليلي، دل از قيس مي‌برد و كم‌كم خودش نيز دل‌باخته قيس مي‌شود.
اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب مي‌روند. روزبه‌روز آتش اين عشق بيشتر شعله مي‌كشد و اگرچه سعي مي‌كنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند؛ اما بي‌قراري‌هاي قيس باعث مي‌شود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن مي‌گويند تا به گوش پدر ليلي هم مي‌رسد، بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري مي‌كند و اين فراق و نديدن روي معشوق، شيدايي قيس را به نهايت مي‌رساند.

قيس با ظاهري آشفته و پريشان، در كوچه و بازار، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند، آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد. تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد.

پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد فايده‌اي نمي‌بخشد. بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود. در قبيله ليلي پدر و اقوام او، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود، پدر ليلي مي‌گويد:
«وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست، چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم.»

پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند. اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود.

پدر مجنون به توصيه مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد. اما مجنون حلقه خانه‌ خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به لحظه، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند، كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد.

در اين ميان مردي از قبيله بني‌اسد به‌نام «ابن‌سلام» دلباخته ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد. پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد.

روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند. از حال او مي‌پرسد. وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد، از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند. پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند.
اما آنان نمي‌پذيرند و آماده نبرد مي‌شوند. نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد. مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود.

از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد. پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود، ليلي سيلي محكمي به او مي‌زند و به خداوند قسم مي‌خورد كه:
«اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي.» شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود.

بقیه داستان ادامه مطلب

ادامه نوشته

جملات زیبا

Leo Tolstoy

Everyone thinks of changing the world, but no one thinks of changing himself.

لئو تولستوی

هر کس به فکر تغییر جهان است. اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.

Abraham Lincoln

Believing everybody is dangerous; believing nobody is very dangerous.

آبراهام لینکلن

همه را باور کردن، خطرناک است. اما هیچکس را باور نکردن، خیلی خطرناک است.

Einstein

If someone feels that they had never made a mistake in their life, then it means they had

never tried a new thing in their life.

انیشتین

اگر کسی احساس کند که در زندگیش هیچ اشتباهی را نکرده است، به این معنی است که هیچ

تلاشی در زندگی خود نکرده.

Charles

Never break four things in your life: Trust, Promise, Relation & Heart. Because when they

break they don't make noise but pains a lot.

چارلز

در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید.

اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندازد ولی دردناک است.

Mother Teresa

If you start judging people you will be having no time to love them.

مادر ترزا

اگر شروع به قضاوت مردم کنید، وقتی برای دوست داشتن آنها نخواهید داشت.

 

دانلوددو نرم افزار

توصیه می کنم حتما این دو نرم افزار را دانلود کنید .

دانلود

     دانلود : نرم افزار ديوان حافظ شيرازي             حجم فايل 1642 KB     

گفت و گو باخدا

گفت و گو باخدا

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم راکه پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم.آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودیس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟گفت: عزیزتر از هر چه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آیدعروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای ،من لحظه ای خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم: پ روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود.

 برگرفته از وبلاگ ادبیات در نگاه ادب دوستان

از همکاران گروه ادبیات/ شهر همدان.

http://www.adabyar90.blogfa.com

"بازگشت پرستو"از شاعر بهنام

بازگشت پرستو

شاعر: بهنام

شبی سرد            همه برف            دل لاله ها یخ
نه مِهری            نه ماهی              همه سردی خاک
نه شوری          نه حالی              نگاه کبوتر همه اشک
نفس در اسارت        ستاره خیالی
فقط دیو قصه می گفت و لالایی باد
همه مات        همه درد
نه سازی        نه شوری            وبام فلک پاره پاره
شبی سرد      همه سوز
نه شیرین        نه لیلی            وفرهاد افتاده دربرف
ونوروز        نمی آمد ازدر
شبی سرد        همه برف
  قدم های سوسن    نماز پرستو
همه یخ          همه سرد
نه فردا          نه دیروز
شقایق            فِسُرده
بنفشه            مسافر
نه مریم          نه لاله              و حالی خراب از زمانه
ولی آمد آن روز
طوفان  به پا شد
وروح خدا قلب هارا تکان داد
نه بغضی              نه اشکی
همه شور              همه پاک      و  دلها خدایی
نه رنجی    نه دردی              فقط خنده ی ماه و رقص ستاره
تو گویی  زمین باژ  گونه
هوا ،حُرمت زندگی شد
ومی زد      نفس های خورشید
نه دردی      نه هجری
وکوچ پرستو به خانه
گَلِ  خنده می ریخت در کوی و برزن
نه جبری    نه زوری      ویاد خدا عشق را رقم زد


   

توماس ترانسترومر برنده ی جایزه ادبی 2011

«توماس ترانسترومر »در سال ۱۹۳۱ در استکهلم به دنیا آمد. پدرش سردبیر بود. توماس ترانسترومر در سال ۱۹۵۶ لیسانس روان‌شناسی گرفت و سپس در بخش روان‌درمانی دانشگاه استکهلم استخدام شد.

از سال ۱۹۸۰ در وزارت کار به‌عنوان روان‌شناس مشغول کار شد. او در سال ۱۹۶۶ جایزه بلمان، در سال ۱۹۷۹ جایزه دونیو، در سال ۱۹۸۱ جایزه پترارکا، در سال ۱۹۸۲ جایزه پیشگامان ادبی، در سال ۱۹۸۸ جایزه پیلوت، در سال ۱۹۹۰ جایزه داوران شمال و در سال ۱۹۹۶ جایزه آگوست را برنده شد.

قاطعیت و وضوح بی‌نظیر زاویه‌های تصویری زبانی و اصالت متن او باعث شده که ترانسترومر را یکی از بزرگ‌ترین شاعران سوئد در دوران بعد از جنگ به حساب بیاورند. او ترجیحاً از قافیه‌های دوران آنتیک استفاده می‌کند؛ به‌خصوص در آن شعرهایی که وصف طبیعت هستند و با این تفصیل او یکی از نوابغ شعر سوئد است.

ترانسترومر در توصیفش از جهانِ سرد و بی‌روح بیرون و درون بی‌همتاست. شعر ترانسترومر، نوعی تحلیل پیگیر و مستدام از معمای هویت فردی در برابر لابیرنت‌های پرپیچ و خم جهان است. ترانسترومر شعر معاصر آمریکا را به سوئدی ترجمه کرده است؛ از آن جمله است ترجمه آثار رابرت بلای.

خیلی از منتقدان سوئد معتقدند که او بزرگ‌ترین شاعر سوئد است. او همچنین از ۲۰ سال پیش به‌عنوان یکی از مدعیان جایزه ادبی نوبل همواره مطرح بوده است

یک نمونه از اشعار او

بیداری، پریدن با چتر از رویاست

آزاد از چرخه نفسگیر ، مسافر

سمت قلمرو سبز صبح، سقوط  می كند

اشیا به جانب اوج، شعله می گیرند

مرد- در جای چكاوك لرزان-

چرا غهای چرخان در اعماقِ؛ نظم نیرومندِ ریشه ها را

احساس می كند

اما بر خاك، خرمی ای هست كه ایستاده

در جریانِ حاره گرمسیری

با بازوانی افراشته

گوش به آهنگِ تلمبه خانه ای ناپیدا

و او به سوی تابستان، غرق می شود

آرام از طنابی فرود می آید در دهانه آتشفشانش

از میان لایه های سبز مرطوب سالیان

لرزان زیر توربین آفتاب

اینگونه این سفر عمود در بطن لحظه قطع می شود

و با لها وسیع می شود

تا حد دم گرفتن مرغ ماهیخوار بر آب روان

نوای بینوایی از عصر پارینه سنگ

بر فراز بی پایگی آویزان است

در ساعات نخست روز

آگاهی می تواند جهان را فراگیرد

چون دستی كه سنگ گرم از خورشید را.

مسافر زیر درخت ایستاده است

پس از سقوط در چرخه تنومند مرگ

نوری عظیم آیا

بالای سرش خواهد شكفت؟

منابع: آفتاب نیوز

روزنامه فرهنگی شعر

داستان های فلسفی/ یک داستان کوتاه

ماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد.

سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند.

 سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .

شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد.

تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد.در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد :چرا خواستي مرا بكشي ؟ مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟

دانش آموز لحظاتي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .

سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي.

دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد.

منبع: وبلاگ کشکول

http://taskhiri8.blogfa.com

شعری از قیصر امین پور/ فجر

 

میراث باستانی

از راه رسیده ایم
با قامتی به قصد شکستن
لات و منات را که شکستیم
عزّی دگر عزیز نمی ماند

ما
از جنس پینه کفش به پا داریم
هر چند
این کفشهای کهنه ی ما درد می کند
اما
با کفشهای خستگی خود
از راه رسیده ایم
میراث باستانی ابراهیم
بر شانه های ماست

نمرودیان همیشه به کارند
تا هیمه ای به حیطه آتش بیاورند
اما
ما را از آزمایش آتش هراس نیست
ما بارش همیشه باران کینه را
با چتر های ساده عریانی
احساس کرده ایم
ما را به جز برهنگی خود لباس نیست...

 

: قیصر امین پور اسفند 1385

 

لطیفه های نغز

پاسخ دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی

خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی

و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ،

نخواهد موشک هوا کند.

خاطره ای دیگر/ سرکارخانم بهنام

خاطرات معلمان درواقع تجربه های خاموشی است که اگربه صحنه بیاید وبه روشنی گراید، به عنوان غنیمتی رایگان دراختیار معلمان جوان قرار می گیرد تا آزموده را آزمودن لازم نباشد.
ضمن تشکر ویژه از سرکارخانم بهنام که خاطرات شیرین دوران معلمی شان  را در اختیار ما قرار می دهند از دیگر همکاران فرهیخته وبزرگوار درسطح استان خواهشمندیم خاطرات شان رادرصورت تمایل به آدرس ما ایمیل نمایند تا دراختیار علاقه مندان قرار گیرد.
ضمنا خاطرات دانش آموزی( صرفاًدوران تحصیل) پذیرفته می شود.
با آرزوی بهروزی وتندرستی                        
خاطره ای دیگر/ سرکارخانم بهنام( شاعرونویسنده)                      

یک قدم مانده به...
روزها از پی هم می گذشت.من و بچه ها با هم صمیمی شده بودیم.بیشتر شبیه دوست بودیم تا معلم و شاگرد و این موضوع به شدت همکارانم را که هم به لحاظ سنی و هم سابقه کاری از من در سطح بالا تری بودند ازار می داد.آن ها معتقد بودند : نباید با دانش آموز صمیمی شد.باید فاصله ای باشد.یکی از بچه ها در درس زبان انگلیسی ضعیف بود.ترفندهای محبت ،نصیحت،دل جویی و همدردی،تکرار مطلب و ... جواب نداد.
همکارانم  روش تنبیهی جریمه نوشتاری را تنها راه چاره می دانستند...برخلاف میل باطنی تسلیم شدم و برای دانش اموز کم کار و بی توجه خودم،30 بار جریمه و به عبارتی 30 بار نوشتن از ان درس و تمرینات مربوطه را برای روز بعد معین کردم.شب توی خوابگاه عذاب وجدان داشتم.یعنی وجدان درد،کابوس آن شب من بود:چرا اورا جریمه کردم؟ایا کار درستی کردم.یک بچه 12 -13 ساله که شاید حتی نان شب هم نداشته باشد با هزار جور گرفتاری داخل خانه ،با چند برادر و خواهر قد و نیم قد که او به جای مادر باید نگه داری کند؟اوچه خواهد کرد؟اگر نتواند جریمه را بنویسد چه واکنشی باید در مقابل بچه ها ازخود نشان دهم؟ خلاصه ان شب اصلا نخوابیدم و در دانشکده هم ، مرتب دل و فکرم پیش ان دانش آموز بود تا نقد ادبی،شعرانگلیسی و ....
سرانجام فردا رسید.ومن در مدرسه حاضر شدم.در کلاس درس. گفتم:خودم را به فراموشی بزنم و شاگردم را نزد دوستانش نرنجانم.اما با کمال تعجب دیدم دانش آموزم خودش پیش قدم شد و گفت:خانم اجازه؟جریمه ها رو نگاه نمی کنید؟ فیگور جدی آمدم و گفتم:چرا حتما.لطفا بذار رو میز. بادیدن دفترش نمی دانستم بخندم یا  گریه کنم.او تمام جریمه ها رو نوشته بود:یعنی یک صفحه نوشته بود و چند صفحه کپی گذاشته بود.همین طور الی آخر.(اگر زمان حال حاضر بود حتما زیراکس می گرفت.*منظور از کپی برگه ی کاربن که برای کپی در ان زمان به کار می رفت اما امروزه کاربرد چندانی ندارد است.)
از آخرین جملات فقط نقطه ای و ردی روی کاغذ باقی مانده بود.تا خواستم بپرسم :چرا؟ باز هم پیش دستی کرد و گفت:اجازه؟شما گفتید بنویس.نگفتید چطوری بنویس.

what's eating you
چرااوقاتت تلخه؟

دو قطعه عرفانی

شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمه‌هاي بي‌گناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:

جهاني را در سنگريزه‌اي ديدن،

و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،

و بي‌نهايت را در كف دست نگه داشتن،

و ابديت را در لحظه‌اي دريافتن.

ويلكوكس مي‌گويد:

به استعداد خودت ايمان داشته باش

همانطور كه به خدا ايمان داري

روح تو پاره‌اي از آن «واحد» بزرگ است

نيروهايي كه در تو هست

مانند درياي وسيعي عميق و بي‌پايان است.

روحت را در ميان سكوت،

 در جزائر الماس گردش بده

آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.

اما براي اينكه تسليم بادها نشوي

سكان اراده را به كار انداز

اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي

هيچكس نمي‌تواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود

بزرگترين پيروزي‌ها به تو تعلق مي‌گيرد

به پيش! به پيش!

منبع: سایت حیات اندیشه

نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم

سلام دوستان عزیز

تاکید می کنم حتما این نامه را بخوانید .

گارسیا مارکز

او در سال ۱۹۴۱ اولين نوشته‌هايش را در روزنامه‌ای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبيرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصيل رشتهٔ حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت. در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان صد سال تنهايی کرد و آن را در سال ۱۹۶۸ به پايان رساند که به عقيدهٔ اکثر منتقدان شاهکار او به شمار می‌رود. او در سال ۱۹۸۲ برای این رمان، برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بوده است.

او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمريکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبيا با ارسال طومارهايی خواستار پذيرش رياست جمهوری کلمبيا توسط مارکز بودند که وی نپذيرفت.مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است، اگرچه تمام آثارش را نمی‌توان در این سبک طبقه‌بندی کرد.

کتابهای گابریل گارسیا مارکز:
صد سال تنهایی ، طوفان برگ ، پاییز پدر سالار ،  زیستن برای باز گفتن ، زائران غریب ،ساعت نحس ،خانه بزرگ ، وقایع نگاری یک قتل از پیش اعلام شده ،یادداشت های روز تنهایی و ...

نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم-گارسیا مارکز

اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي كرد كه من عروسكي كهنه ام و تكه كوچكي از زندگي به من ارزاني مي داشت احتمالا همه آنچه را كه به فكرم ميرسيد نمي گفتم بلكه به همه ي چيزهايي كه مي گفتم فكر مي كردم.كمتر مي خوابيدم و بيشتر رويا مي ديدم.چون ميدانستم هر دقيقه اي كه چشممان را بر هم ميگذاريم شصت ثانيه ي نو را از دست ميدهيم.هنگامي كه ديگران مي ايستند راه ميرفتم و هنگامي كه ديگران مي خوابيدند بيدار ميماندم.هنگامي كه ديگران صحبت مي كردند گوش ميدادم و از خوردن يك بستني شكلاتي چه

لذتي كه نمي بردم.کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ می نوشتم و زیر نور آفتاب دراز می کشیدم.

اگر خداوند تكه اي زندگي به من ارزاني ميداشت قبايي ساده مي پوشيدم و طلوع آفتاب را انتظار ميكشيدم.... با اشكهايم گلهاي سرخ را آبياري ميكردم تا درد خارشان و بوسه ي گلبرگ هايشان در جانم بخلد و هر روز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم. خدايا اگر تكه اي زندگي ميداشتم نميگذاشتم حتي يك روز بگذرد بي آنكه به مردمي كه دوستشان دارم نگويم

كه دوستشان دارم.بله تا جایی که میتوانستم به آنها میگفتم که دوستشان دارم.هر لحظه. به همه ي مردان و زنان می قبولاندم كه محبوب منند و در كمند عشق زندگي ميكردم.به انسان ها نشان ميدادم كه چه در اشتباه اند كه گمان ميبرند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند.به آدمها میگفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .به هر كودكي دو بال ميدادم اما رهايش ميكردم تا خود پرواز را بياموزد و به سالخوردگان ياد مي دادم كه مرگ نه با سالخوردگي كه با فراموشي سر ميرسد.به انسانها یاد آوری میکردم که در قبال احساسی که به یکدیگر میدهند مسئولند.

آه !! انسانها ، از شما چه بسيار چيزها آموخته ام . من دريافته ام كه همگان ميخواهند در قله كوه زندگي كنند بي آنكه بدانند خوشبختي واقعي جاییست که سراشیبی به سمت قله را میپیماییم.دريافته ام كه وقتي طفل نوزاد براي اولين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي فشارد او را براي هميشه به دام مي اندازد.دريافته ام كه يك انسان فقط هنگامي حق دارد به انسان ديگر از بالا به پايين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد.

من از شما بسي چيزها آموخته ام اما در حقيقت فايده چنداني ندارد چون هنگامي كه آنها را در اين چمدان مي گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.

برگرفته از سایت جملات حکیمانه

http://jomalatziba.blogfa.com

گلچین اشعار گوته

در خاموشی شب

بلبل بانگ برداشت و آواز شبانه اش به عرش خداوند رسید

خدا نغمه بلبل را شنید و به پاداش آن

در قفسی زرینش کرد و به او روح نام داد

از آن پس

مرغ روح در قفس تن زندانی است

ولی همچنان گاه و بیگاه نوای دلپذیرش را سر میدهد

****

هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه

به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد

در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید

اما در آسمان مه آلود

آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید

ای پیر زنده دل

از گذشت عمر افسرده مشو

هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده

اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است

از دلت بیرون نرفته است

به ادامه مطلب بروید.

ادامه نوشته

دررهگذرعشق/ شاعرتوانا«خانم بهنام»

دررهگذرعشق

تقدیم به آنان که معلمی را تفسیری از عشق و رنگی از ایثار زدند.

دررهگذرکدامین عشق به سجده نشستی؟

که من بر مُهرعاطفه ات نماز نیاز خواندم !

ودر نگاهت  اشک گمشده ام را یافتم

ای همه تبلور صدق  باور کن !

دوش در خیال خویش

تا انتهای سرخ ایثار بدرقه ات کردم

بی هیچ کلامی چه تمامی وجودم

کلامی ست آشنا اشک

بهنام

"برتولت برشت"، شاعر  بزرگ آلمانی

"برتولت برشت"، شاعر و نمایش‌ نامه‌نویس بزرگ آلمانی

خانه‌ی کوچک زیر درختان ، کنار دریا ؛

از دودکش بام ، دود بلند است .

اگر دود نبود

چه ملال‌انگیز بود

خانه ، درختان و دریا .

"برتولت برشت"، شاعر و نمایش‌ نامه‌نویس بزرگ آلمانی، در 10 فوریه‌ی سال 1898 در شهر اوسبورگ به دنیا آمد. پدرش کاتولیک مذهب و مدیر یک شرکت تجاری (کاغذ فروشی) و مادرش پروتستان مذهب و فرزند یک خادم شهری بود. برشت، سرودن شعر را از همان دوران کودکی آغاز کرد و در سال 1914 برای اولین بار اشعارش در نشریات آن‌زمان به چاپ رسید. با اتمام دوران دبستان به دبیرستان "کوینگلیش" رفت و آن‌جا بود که به صفت "مزاحم" ملقب شد و تا مدت‌ها پس از آن نیز گهگاه به این لقب خوانده می‌شد. برشت که علاقه‌ی وافری به رشته‌ی پزشکی داشت ، پس از اتمام دوره‌ی دبیرستان به دانشگاه پزشکی رفت و تحصیل در این رشته را آغاز کرد. او مدتی را به عنوان پزشک وظیفه در ارتش گذراند و پس از آن که برای ادامه‌ی تحصیل به دانشگاه بازگشت ، دیگر آن شور و شوق سابق برای تحصیل را در خود ندید و عاقبت در سال 1921 میلادی دانشگاه را ترک کرد.

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

تهیه بانک جامع سوالات درسی

قابل توجه همکاران ارجمند

نگارستان ادب فارسی در نظر دارد اقدام به تهیه بانک جامع سوالات درسی نماید.

لذا همکارانی که مایل به همکاری هستند می توانند سوالات امتحانی دی ماه خود را از طریق

ایمیل ارسال نمایند.

نگاهی تازه به شعر حافظ

دوستان وهمکاران عزیز سلام

لطف نموده نظر شخص تون رو در مورد بیت زیر از غزل حافظ اعلام فرمایید.

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی               کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

«کیمیای هستی » چیست ؟

«درعیش کوشیدن» یعنی چه؟

دل  می‌رود ز دستم،  صاحب دلان، خدا  را!                   دردا  که  راز  پنهان  خواهد  شد  آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!                    باشد   که   باز   بینیم   دیدار   آشنا  را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون                   نیکی  به  جای   یاران فرصت  شمار یارا

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل                    هاتَ   الصبوح   هبوا،  یا ایها     السکارا!

ای   صاحب  کرامت!    شکرانه    سلامت                    روزی    تفقدی    کن،   درویش  بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:                 «با   دوستان   مروت،   با دشمنان مدارا»

در کوی    نیک   نامی  ما   را گذر    ندادند                   گر    تو    نمی‌پسندی   تغییر کن قضا را

آن   تلخ‌وَش   که صوفی  اُم الخبائِثَش خواند                 اشهی    لَنا و    احلی، مِن   قُبلة العُذارا

هنگام تنگدستی   در عیش کوش  و مستی                کاین   کیمیای   هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد               دلبر   که   در کف  او موم است سنگ خارا

آیینه ی  سکندر  جام    می     است    بنگر               تا    بر    تو  عرضه   دارد احوال  ملک   دارا

 خوبان    پارسی گو     بخشندگان   عمر اند               ساقی     بده     بشارت   رندان  پارسا را

حافظ به خود  نپوشید این   خرقه ی می آلود                ای   شیخ   پاکدامن،   معذور   دار   ما  را

 

 

تسلیت شهادت امام رضا(ع)

امام رضا(ع) فرمود:

هر كس كه دورى سفر را بر خود بپذيرد و به زيارت من آيد،

من در روز قيامت در سه جايگاه به نزد او خواهم شتافت تا او را از تنگنا به در آورم:

 آن جايى كه نامه اعمال دست به دست مى شود، در صراط، و هنگام سنجش اعمال.


شهادت عالم آل محمد حضرت علی ابن موسی الرضا

بر همگان تسلیت باد
.

مجموعه خاطرات معلمان/ شماره2

یک خاطره ی زیبا از

همکار ارجمند سرکار خانم بهنام ،شاعر ونویسنده

ویزیت پزشک

یادم میاد یک روز مریض شده بودم .فردای آن روز خارج از شهر تدریس داشتم.

به  پیشنهاد بچه ها با در دست داشتن دفترچه بیمه دانشجویی به یکی از

بیمارستانهای اموزشی زیر مجموعه ی دانشگاه مراجعه کردم .صف مراجعه

کنندگان زیاد طولانی نبود .اما بعد از دقایقی متوجه شدیم  نوبت ،رعایت

نمی شود وآقای میانسالی که کار واگذاری نوبت را به عهده دارد  بعضی  نور

چشمی ها را خارج از نوبت به اتاق پزشک ، راهنمایی می کند  .یکی دانشجوی

پزشکی بود ،دومی دندانپزشکی ،سومی پرستاری،چهارمی دارو سازی،پنجمی مامایی
و........

حوصله ام  سر رفته و درد، امانم  را بریده بود . جلوتر رفتم و با ادب و

نزاکت پرسیدم :ببخشید حاج اقا نوبت من نشد  ؟  حاج اقا ،زحمتی به خودش

داد. پشت میزش کمی جابه جا شد و سرک کشید : دانشجوی چه رشته ای هستی؟

اول از این سوال جا خوردم اما ناگهان  دو ریالی ام  جا افتاد. دستی به

کمر زدم و در حالی که  از این سوال بی ربط،، غافلگیر شده بودم، طوری که

همه صدایم را بشنوند پاسخ دادم : من، خوب،من دانشجوی بمب اتم هستم. شلیک

خنده دوستانم و بیماران حاضر در سالن ، کمی حاجی را رنگ به رنگ کرد و با

اشاره او،وارد اتاق پزشک شدم.

*east,west,home's best*

هیچ جا مثل خونه خود آدم نمی شه