"آی آدمها"از"نیما یوشیج"

 آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید

برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده .....

ادامه نوشته

شعر "بر رواق شب" از شاعر "منوچهر آتشی"

 ابر می خواند سرود پر طنینش را

و ز غم تلخ سرود خویش

اشک گرمی می فشاند می سپارد راه

بی صدا

از سنگلاخی معبر کهسار

گام بیرون می گذارد

ماه

آسمان صافست

کهکشان

این ماهیان جاودان در کوچ

همچنان در کوچ


هر شهابی مرغ ماهیخوار چابک بال

بی خیال از مرغ و ماهی

از کران شب

اختران را می شمارد ماه

برزمین هرز ناهموار

سوگوار پار

بیوه ی پیرار

داستان ها نطفه می بندد

لیک آن بالا

شاد و فارغ بال می خندد

و خرامان و سبک پا راه خود را می سپارد ماه

در شب غمناک

گرده باران کوچه ها را خالی و خوشبو

در نهفت کوچه ای

در نور یک فانوس

بر لبان خیس ما

با پچ پچی مشکوک

داستان از آسمان پاک آینده است

و سرود

کودکان ما به گندمزار دشتستان

و طنین بوسه

این سوگند بی تردید

و ... از آن بالا

اشک گرم رقت از مژگانش آویزان

از میان کوچه باغ ابر

پای رفتن می کند سنگین

طرح پیکرهای باران خورده ی ما را

برده سر در هم

بر رواق معبد شب می نگارد ماه

شعر"شمال" خانم "جوآن چاندوز، شاعر آمریکایی

 جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقصند

ولی در قلب من بهاری نیست

تو بهار من بودی ، تابستان من هم

بی تو ، همیشه زمستان است

گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند

شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند

تو بهار من بودی ، تابستان من هم

من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم

مانند پرنده ای بر بال باد، قلب من پیش می رود

بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد

تو بهار من هستی ، تابستان من هم

و من آرام نمی گیرم تا تو را بیابم

با تشکر از وبلاگ شمیم خیال

http://sahhaf.blogfa.com/


شعر"سیب همسایه" حمید مصدق" شاعر معاصر

سیب"حمید مصدق"

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز، 

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 جواب زیبای "فروغ فرخزاد" به "حمید مصدق"


من به تو خندیدم 

چون که می دانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

حیرت و بغض تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

باتشکر از همکار ارجمندسرکار خانم دشتی

http://goharemarefat.blogfa.com/

دشت خون خاک" فریدون مشیری"

درنوازش های باد

در گل لبخند دهقانان شاد،

در سرود نرم رود،

خون گرم زندگی جوشیده بود.

نوشخند مهر آب،

آبشار آفتاب،

در صفای دشت من کوشیده بود.

شبنم آن دشت از پاکیزگی

گوییا خورشید را نوشیده بود!

روزگاران گشت و گشت

داغ بر دل دارم از این سرگذشت

داغ بر دل دارم از مردان دشت...

یاد باد آن خوشنوا آواز دهقانان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

«یاد باد آن روزگاران یاد باد»

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد برجا مانده است...

آسمان از ابر غم پوشیده است

چشمه سار لاله ها خشکیده است

جای گندم های سبز

جای دهقانان شاد

خارهای جانگزا جوشیده است.

بانگ برمی دارم ز دل:

«خون چکید از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟»

‏سرد و سنگین، کوه می گوید جواب:

‏"خاک، خون نوشیده است!"

منتخب رباعیات" خیام نیشابوری"

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما


****

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

 ****

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

 ****

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

ادامه نوشته

شعر "نشانی" از شاعر "سهراب سپهری"

 خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به

انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است


و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

شعر "کودکی ها" از شاعر "قیصر امین پور"

 کودکی هایم    اتاقی      ساده    بود

قصه ای ، دور ِ اجاقی      ساده    بود


شب که می شد نقشها جان می گرفت

روی    سقف    ما   که طاقی ساده بود


می شدم       پروانه ، خوابم    می پرید

خوابهایم      اتفاقی       ساده       بود


زندگی    دستی     پر از     پوچی  نبود

بازی     ما   جفت  و طاقی   ساده  بود


قهر   می کردم    به   شوق     آشتی

عشق هایم     اشتیاقی   ساده    بود


ساده بودن     عادتی      مشکل  نبود

سختی     نان   بود  و  باقی ساده بود

لبخند خدا" قیصر امین پور"

پيش  از  اينها  فكر  مي كردم   خدا

خانه اي      دارد     ميان        ابرها

 

مثل    قصر     پادشاه        قصه ها

خشتي  از الماس  و خشتي  از طلا

 

پايه هاي   برجش   از  عاج   و   بلور

بر   سر  تختي   نشسته   با   غرور

 

 

اطلس      پيراهن       او      آسمان

نقش    روي    دامن   او    كهكشان

 

رعد    و برق   شب  صداي خنده اش

سيل   و   طوفان   نعره    توفنده اش

 

دكمه        پيراهن        او        آفتاب

برق   تيغ    و    خنجر     او    ماهتاب

 

هيچ    كس    از    جاي او آگاه نيست

هيچ  كس   را   در حضورش راه نيست

ادامه نوشته

گفتگوی پنهانی"ويليام شكسپير"

اي روح  مسكين من

كه در كمند اين جسم گناه آلود اسير آمده اي

و سپاهيان طغيان گرنفس، تو را در بند كشيده اند!

چرا خويش را از درون مي كاهي و در تنگدستي و حرمان به سر

مي بري و ديوارهاي برون را به رنگ هاي نشاط انگيز و گرانبها

آراسته اي؟حيف است چنان خراجي هنگفت

بر چنين اجاره اي كوتاه، كه از خانه ي تن كرده اي
 
آيا اين تن را طعمه ي مار و مور نمي بيني

كه هر چه بر آن بيفزايي، بر ميراث موران خواهد افزود؟

 
اگر پايان قصه ي تن چنين است،

اي روح  من،

تو بر زيان ِ تن زيست كن؛

بگذار تا او بكاهد و از اين كاستن بر گنج درون تو بيفزايد.
 
اين ساعات گذران را

كه بر درياي سرمد كفي بيش نيست، بفروش

و بدين بهاي اندك، اقليم ابد را به مـُلك خويش در آور،
 
از درون سير و برخوردار شو،

و بيش از اين ديوار  بيرون را به زيب و فر مياراي
 
و بدين سان مرگ آدمي خوار را خوراك خود ساز؛

كه چون مرگ را در كام فرو بري،

ديگر هراس نيست و بيم فنا نخواهد بود.

جهان ما" پل الوار"شاعرفرانسوی"

از اقیانوس به چشمه

از كوه به جلگه

شبح زندگی جارسیت

سپیده ای سرمی زند

از جان هایی پر شرر

باتمام بودنشان

به گام هایی آرام پیش می رویم

طبیعت سلاممان می كند

روز به رنگ هامان جان می بخشد

آتش به چشم هامان

و دریا به یگانگی مان

و همه زندگان به ما می مانند

آنهایی كه دوستشان داریم

باقی اما ، همه وهم اند

دروغین و غرق در نیستی خویش

در برابرشان باید ایستاد

ادامه نوشته

خواجوی کرمانی" نخل بند شاعران

                                                              

کمال الدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای قرن هفتم هجری است. وی در سال ۶۸۹ هجری قمری در کرمان متولد شد و در همانجا به تحصیل علوم و فنون متداول مشغول شد. سپس به سیر و سیاحت پرداخت، به زیارت کعبه رفت و بعدها نیز مدتی درتبریز و شیراز به سر برد. وی به غیر از دیوان قصاید و غزلیات، خمسهٔ نظامی گنجوی را نیز جواب داده است. او در سال ۷۵۳ هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و در بالای تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.

                                        ****

 منزلگه جانست که جانان من آنجاست    یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست

هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی          گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست

پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم      آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

هر چند که در دم نشود قابل درمان        درد من از آنست که درمان من آنجاست

شاهان جهان را نبود منزل قربت            آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست

جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند        گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست

برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد      امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن       هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند    کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت      زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست

از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو      زیرا که مقام دل حیران من آنجاست

 

ادامه نوشته

باغ دلدادگی"ویلیام بلیک" شاعر انگلیسی

The Garden of Love

I laid me down upon a bank,
Where Love lay sleeping;
I heard among the rushes dank
Weeping, weeping.

Then I went to the heath and the wild,
To the thistles and thorns of the waste;
And they told me how they were beguiled,
Driven out, and compelled to the chaste.

I went to the Garden of Love,
And saw what I never had seen;
A Chapel was built in the midst,
Where I used to play on the green.

باغ دلدادگی

من به مهر و دوستی پا گذاشتم

چیزی دیدم که تا کنون ندیده بودم

کلیسای کوچکی دیدم در آن میانه قامت کشیده بود

کلیسایی که من سال ها پیش با چمن هایش الفتی داشتم

***

در های کلیسا بسته بود

تو نباید....این چیزی بود که بر سر در نوشته شده بود

بسوی باغ روی گرداندم

اما گل های  زیبا انگار فرو خفته بودند

***

دوباره نگاه کردم همه جا گورستانی بود

بجای گلها انگار گور هایی رسته بود

و کشیش ها با لباس های بلند و سیاه خود گرد آن ها می چرخیدند

و اینگونه مرا با بوته های خار تنها می گذاشتند


به دیدارم بیا هر شب" مهدی اخوان ثالث"

به دیدارم بیا هر شب،در این تنهایی تنها

و تاریک خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوشِ سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوانِ سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها


و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده‌ست و در تالاب ِ من دیری‌ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

ادامه نوشته

دلم برای كسی تنگ است" حمید مصدق"

دلم برای كسی تنگ است

كه آفتابِ صداقت را

به میهمانیِ گل هایِ باغ می آورد

و گیسوانِ بلندش را

به بادها می داد

و دست هایِ سپیدش را

به آب می بخشید.

 دلم برای كسی تنگ است

كه آن دو نرگسِ جادو را

به عمقِ آبیِ دریایِ واژگون می دوخت

و شعرهایِ خوشی ، چون پرنده ها می خواند.

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودكِ معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانیِ خود را

نثارِ من می كرد.

ادامه نوشته

شعله" معینی کرمانشاهی"

آمدو آتش به جانم كرد و رفت
با محبت امتحانم كرد و رفت
آمد و روئی گشود و شد نهان
نام خود ، ورد زبانم كرد و رفت
آمد و او دود شد من شعله ای
در وجود خود نهانم كرد و رفت
آمد و آئینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم كرد و رفت
آمد و برقی شد و جانم بسوخت
آتشین تر این بیانم كرد و رفت
آمد و قفل از دهانم برگشود
چشمه آب روانم كرد و رفت
آمد و تیری زد و شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم كرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم كرد و رفت

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی"پابلونرودا"

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده‏ عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

ادامه نوشته

دو شعر زیبا از "مارگوت بیگل"

پس از سفر های بسیار و

عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت در آیم

و در کنارت پهلو بگیرم

آغوشت را بازیابم

استواری امن زمین را

زیر پای خویش

ادامه نوشته

شعر "ای بهار" از شاعر "فریدون مشیری"

ای بهار

تو پرنده ات رها

بنفشه ات به بار

می وزی پر از ترانه

می رسی پر از نگار

هرکجا رهگذار تست

                 

شاخه های

ارغوان شکوفه ریز

خوشه اقاقیا ستاره بار

بیدمشک زرفشان

لشکر ترا طلایه دار

بوی نرگسی که می کنی نثار

برگ تازه ای که می دهی به شاخسار

چهره تو در فضای کوچه باغ

شعر دلنشین روزگار

آفرین آفریدگار

ای طلوع تو

در میان جنگل برهنه

چون طلوع

سرخ عشق

چون طلوع سرخ عشق

پشت شاخه کبود انتظار
                   
ای بهار

ای همیشه خاطرات عزیز

عاقبت کجا ؟

کدام دل ؟

کدام دست ؟

آشتی دهد من و ترا؟

تو به هر کرانه گرم رستخیز

من خزان جاودانه پشت میز

یک جهان ترانه ام شکسته در گلو

شعر بی جوانه ام

نشسته روبرو

پشت ای دیرچه های بسته

می زنم هوار

ای بهار ای بهار ای بهار

شعر " آوای درون" از شاعر "فریدون مشیری"

 كسی باور نخواهد كرد

اما من به چشم خویش می بینم

كه مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد

نه بیمار است

نه بردار است

نه درقلبش

فروتابیده شمشیری

نه تا پر در میان سینه اش تیری

كسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداری كه دارد خاطری از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خویش می بینم

به آن تندی كه آتش می دواند شعله در نیزار

به آن تلخی كه می سوزد تن آیینه

در زنگار

دارد از درون خویش می پوسد

بسان قلعه ای فرسوده كز طاق و رواقش خشت می بارد

فرو می ریزد از هم

در سكوت مرگ بی فریاد

چنین مرگی كه دارد یاد ؟

كسی آیا نشان از آن تواند داد ؟

نمی دانم

كه این پیچیده با سرسام این آوار

ادامه نوشته

زندگی زیباست" سیاوش کسرایی"

گفته بودم زندگي زيباست

 گفته و ناگفته اي بس نكته ها

 كاينجاست

  آسمان باز، آفتاب زر ،باغهاي گل

  دشت هاي بي در و پيكر

  سر برون آوردن گل از درون برف

  تاب نرم رقص ماهي در بلور آب

  بوي خاك عطر باران خورده در كهسار

 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب

  آمدن رفتن دويدن

  عشق ورزيدن

  غم انسان نشستن

  پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن

  كار كردن كار كردن

  آرميدن

  چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن

  جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن

  گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن

  همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن

ادامه نوشته

فروغ فرخزاد "افسانه تلخ"

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحر گاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

به چشمی خیره شد شاید بیابد

نهانگاه امید و آرزو را

ادامه نوشته

قصه ای از شب" مهدی اخوان ثالث(امید)"

شب است 

شبی آرام و باران خورده و تاریک

کنار شهر بی غم خفته 

غمگین کلبه ای مهجور

فغان های سگی ولگرد می آید به گوش از دور

به کرداری که گویی می شود نزدیک

درون کومه ای کز سقف 

پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد

زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه

دود بر چهره ی او گاه لبخندی

که گوید داستان از باغ رویای خوشایندی

نشسته شوهرش بیدار 

می گوید به خود در ساکت پر درد 

گذشت امروز فردا را چه باید کرد ؟

کنار دخمه ای غمگین 

سگی با استخوانی خشک سرگرم است

دو عابر در سککوت کوچه می گویند و می خندند

دل و سرشان به می

یا گرمی انگیزی دگر گرم است

شب است 

شبی بی رحم و روح آسوده 

اما با سحر نزدیک

نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر

ولیکن چون شکست استخوانی خشک

به دندان سگی بیمار و از جان سیر

زنی در خواب می گرید

 نشسته شوهرش بیدار

خیالش خسته

چشمش تار

شعری زیبا از خورخه لوییس بورخس

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

عجب صبری خدا دارد "معینی کرمانشاهی "

عجب صبري خدا دارد !

 اگر من جاي او بودم

همان يك لحظة اول .. كه اول ظلم را مي‌ديدم از مخلوق بي‌وجدان ،

جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر ، ويرانه مي‌كردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، كه در همسايه صدها گرسنه ،

چند بزمي گرم عيش و نوش مي‌ديدم ،

نخستين نعرة مستانه را خاموش آن دم  بر لب پيمانه مي‌كردم

عجب صبري خدا دارد !

اگر من جاي او بودم ، كه مي‌ديدم يكي عريان و لرزان

ديگري پوشيده از صد جامة رنگين، زمين و آسمان را

واژگون مستانه مي‌كردم.

ادامه نوشته

شعر "راز" از شاعر "فریدون مشیری"

 آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک می کرد

برگرد خاک می گشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد

از خاکیان ندانم


ساحل به او چه می گفت

کان موج نازپرورد

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد

احمد شاملو " گل کو"

شب ندارد سرِ خواب.

می دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.


پنجه می ساید بر شیشه ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.



من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.

گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب.



گل کو می آید، می دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه ی راهِ ویران، 


گل کو می آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می کند زیرِ عبایش پنهان.



شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید.

من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی حوصلگی های شب، از دورادور
ضربِ آهسته ی پاهای کسی می آید.

می تراود مهتاب" نیما یوشیج"

مي تراود مهتاب

مي درخشد شبتاب


نيست يك دم شكندخواب به چشم كس وليك


غم اين خفته چند


خواب در چشم ترم مي شكند


نگران با من ايستاده سحر


صبح مي خواهد از من


كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر


در جگر ليكن خاري


از ره اين سفرم مي شكند


نازك آراي تن ساق گلي


كه به جانش كشتم


و به جان دادمش آب


اي دريغا به برم مي شكند
 

دستهاي سايم

تا دري بگشايم


بر عبث مي پايم


كه به در كس آيد


در وديوار به هم ريخته شان


بر سرم مي شكند


مي تراود مهتاب


مي درخشد شبتاب


مانده پاي ابله از راه دور


بر دم دهكده مردي تنها


كوله بارش بر دوش


دست او بر در مي گويد با خود


غم اين خفته چند


خواب در چشم ترم ميشكند

دیگر این پنجره بگشای" هوشنگ ابتهاج"

دیگر این پنجره بگشای

که من به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهیست که در خانه ی همسایه ی من

خوانده خروس

وین شب تلخ عبوس

میفشارد به دلم پای درنگ

دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره، بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش...

مست آن بانگ دل آویز که می آید نرم

محو آن اختر شبتاب که می سوزد گرم

مات این پرده ه ی شب گیر که می بازد رنگ

آری.. آری.. این پنجره بگشای

که صبح می درخشد پس این پرده تار

می رسد بانگ خروس

وز رخ آینه ام میسترد رنگ فسوس

بوسه ی مهر که در چشم من افشانده شراب

خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ

دیگر این پنجره بگشای...

نی محزون " شهریار"

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

آواز عشق" مولوی"

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپّ و راست

 

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

 

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

 

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

 

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

 

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

 

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

 

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

 

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

 

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

 

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

 

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

درد و داغ"رضی الدین آرتیمانی"    

همه دردم،همه داغم،همه عشقم،همه سوزم

همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم

وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت

چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم

گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم

حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم

دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده

چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم

غصهٔ‌ بی‌غمیم داغ کند ور نه بگویم

داغ بی‌دردیم از پا فکند ور نه بسوزم

رضیم، جملهٔ آفاق فروزان ز چراغم

همچو مه، چشم بدریوزهٔ خورشید ندوزم

نغمه حسرت"رهی معیری"

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

 

عاشقا خيز، كامد بهاران" نیما یوشیج"

عاشقا خيز، كامد بهاران

شكوه‌ها را بنه، خيز و بنگر،

كه چگونه زمستان سر آمد.

جنگل و كوه در رستخيز است،

عالم از تيره‌رويي در آمد،

چهره بگشاد و چون برق خنديد.

توده برف بشكافت از هم،

قله كوه شد يكسر ابلق.

مرد چوپان در آمد ز دخمه،

خنده زد شادمان و موفّق،

كه دگر وقت سبزه چراني است.

عاشقا! خيز كامد بهاران.

چشمة كوچك از كوه جوشيد،

گل به صحرا در آمد چو آتش،

رود تيره چو طوفان خروشيد،

دشت از گل شده هفت رنگه،

آن پرنده پي لانه سازي.

بر سر شاخه‌ها مي‌سرايد.

خار و خاشاك دارد به منقار،

شاخة سبز هر لحظه زايد،

بچّگاني همه خرد و زيبا.

آفتاب طلايي بتابيد

بر سر ژالة صبحگاهي،

ژاله‌ها دانه دانه درخشند،

همچو الماس و ، در آب ماهي،

بر سر موج ها زد معلق.

نمونه های از اشعار " نزار قبانی" شاعر نامدار عرب

من فلسطینی‌ام،

پس از سفر گم‌گشتگی و سراب

چون گیاه از ویرانی سر بر می‌کشم،

چون آذرخش چهره‌هاتان را روشن می‌کنم

چون ابر سیل‌آسا می‌بارم،

شب همه شب سر برمی‌کشم

از حیاط خانه... و از دستگیرۀ درها

از برگ توت... و از بوته‌های پیچک...

از برکۀ آب...

و از همهمۀ ناودان...

از صدای پدرم سر برمی‌کشم

و از رخسارۀ مادرم؛ خوش و جذّاب

از همۀ چشمان سیاه و مژه‌ها سر بر می‌کشم

و از پنجره‌های دلداران

و از نامه‌های عاشقان،

از رایحۀ خاک سر برمی‌کشم

دروازۀ خانه‌ام را می‌گشایم،

وارد خانه می‌شوم

بی آنکه منتظر جواب بمانم،

زیرا سؤال و جواب

  خودِ من هستم!

ادامه نوشته

طاعون" محموددرویش" شاعر فلسطینی


فجر ادامه دارد


  از هنگام فجر،
آسمان بر سر قرصی نان میشکند،
هوا بر سر مردم از سنگینی دود می‌شکند
و نزد عربیّت خبر تازه‌ای نیست
یک ماه بعد، همۀ حاکمان با همۀ اصناف حاکمان دیدار خواهند کرد؛
از سرهنگ تا سرتیپ،
امّا اکنون، اوضاع آرامِ آرام است، چونان گذشته
و مرگ با همۀ جنگ‌افزارهای آسمانی و زمینی و دریایی نزد ما می‌آید.

هزار، هزار انفجار در شهر.
      هیروشیما، هیروشیما
ما به تنهایی به غرّش سنگ گوش می‌دهیم، هیروشیما
ما به تنهایی به پوچی و بیهودگی در روح گوش فرا می‌دهیم
و آمریکا بر دیوارها به هر کودکی، عروسکی خوشه‌ای برای مرگ هدیه می‌کند.
ای هیروشیمای عاشق عربی!
آمریکا همان طاعون است
و طاعون همان آمریکاست
خوابیده بودیم،
هواپیماها بیدارمان کرد و صدای آمریکا
آمریکا از آنِ آمریکاست
و این افقِ سیمانی از آن درنده‌ای که از هوا حمله می‌کند،
درِ قوطی ساردین را باز می‌کنیم،
هدفِ توپخانه‌ها قرار می‌گیرد،
به پرده‌های پنجره پناه می‌بریم
درها از جا کنده می‌شوند، ساختمان می‌لرزد.
آمریکاست،
پشتِ در آمریکاست
و ما در خیابان به جستجوی سلامتی راه می‌رویم
چه کسی ما را به خاک خواهد سپرد، آنگاه که می‌میریم؟
ما برهنه‌ایم،
نه افقی است که ما را بپوشانَد
و نه قبری که پنهان‌مان کند،
...اندکی شتاب کن!
شتاب کن؛ تا دریابیم که واپسین فریادمان کجاست

چندقطعه زیبا" حمید مصدق"

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جان فرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی


از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

 

ادامه نوشته

"مرگ قو " دکتر مهدی حمیدی شیرازی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
                                 
فریبنده   زاد  و  فریبا   بمیرد


شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی
                                 
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
                               
که خود در میان غزل ها بمیرد


گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
                               
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد


شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد
                               
که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم ، که باور نکردم
                               
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
                               
شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی! آغوش وا کن
                              
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

ساراتیزدیل" شاعر آمریکایی"

از آن تو نیستم

گمشده ات نیستم

گر چه آرزویم این بود که گمشده ات باشم

چون پرتو شمعی در روشنایی روز

یا بسان برف ریزه ای در دریای بی کران گم گشته ام

دوست می داری مرا، با اینکه هنوز در جستجوی توام

در تقلای روح تو که نیک است و فروزنده

منم که آرزویم همه این است که گم گشته ات باشم

نوری بی رمق که در فروغ تو گم گشته

نامـه ی  ویس به رامین"فخرالدین اسعدگرگانی"

سمن بر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدى

که همچون من نه دیدى نه شنیدى

نه روشن ماه من بى نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بى تاب

نه در اندر دهانم گشت بى آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

ادامه نوشته

شعر "می آیم" از شاعر "حمید مصدق"

می آیم

خسته

از این و آن گسسته

از دشتهای غمزده

از پیش پونه وحشی

بر جو کنارها

و از کنار زمزمه

چشمه سارها

از پیش بیدهای پریشان

از خشم بادها

می آیم

از کوههای سامت

با دره های مغموم

در های و هوی باد

می آیم

با گردباد

ویران کن هرآنچه به چنگش دراوفتاد

ز بنیاد

می آیم با دشنه نشسته دشمن به پشت من

می آیم و به یاد تو می

آرم

افسانه جنون را

آمیزه های آتش و خون را

سهراب سپهری"پشت دریاها شهری است.."

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.

بام ها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف.

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است !

قایقی باید ساخت.

ادامه نوشته

شعر "غزل" از شاعر "حمید مصدق"

زندگينامه حمید مصدق

حمید مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهای پیرامون اصفهان به دنیا آمد تحصیلات دبستانی و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگانی موسسه علوم اداری و بازرگانی را پایان رسانید از دانشکده حقوق تهران لیسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقیقات اقتصادی به عنوان محقق کار می کرد .
از سال 1350 به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و از سال 1357 به کار وکالت روی آورد در سال 1354 سفری به انگلستان داشت .

به خلوت بی ماهتاب من بگذر

به شام تار من ای آفتاب من بگذر

کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است

فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر

نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم

بیا به پرتو جام شراب من بگذر

اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین

اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر

فروغ روی تو سازد دل مرا روشن

بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر

کرم کن و د رکلبه ام قدم بگذار

مرا ببین و به حال خراب من بگذر

نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر

سهراب سپهری"رسم خوشایند"

زندگي رسم خوشايندي است .

زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،

پرشي دارد اندازه عشق.

زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.

زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.

زندگي، تجربه شب پره در تاريكي است .

زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.

زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد .


زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيما است .

خبر رفتن موشك به فضا،

لمس تنهايي ماه

فكر بوييدن گل در كره اي ديگر

ادامه نوشته

گلچین اشعار "هنری لانگ فلو"

آرام باش اي دل غمگين!

از شِكوه بس كن؛

پشت ابرها هنوز خورشيد مي درخشد؛

سرنوشت تو همان است كه ديگران دارند.

در هر زندگي بايد بارانهايي فرو ريزد و برخي روزها تيره و حزن انگيز باشند

            ****

اي دلهاي كوچك كه سخت تب آلود و ناشكيبا مي تپيد و مي زنيد

با آرزوهايي سخت نيرومند و بي انتها

قلب من كه زماني بس دراز از هيجانها درخشيده و افروخته مانده

اكنون به خاكستر بدل شده

و آتشهاي خود را مي پوشاند و پنهان مي كند 

ادامه نوشته

آمدی جانم بقربانت" شهریار

آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاد ه ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

 سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

 وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار

 این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر بزیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

 این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

 آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

 خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا

 "شهریارا"بی حبیب خود نمی کردی سفر 

 این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

سهراب سپهری"حجم سبز"

ابري نيست

بادي نيست

مي نشينم لب حوض:

گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب .

پاكي خوشه زيست .

***

مادرم ريحان مي چيند .

نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر.

رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط .

نور در كاسه مس، چه نوازش ها مي ريزد !

نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد .

پشت لبخندي پنهان هر چيز.

روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست .

چيزهايي هست، كه نمي دانم .

مي دانم، سبزه اي را بكنم خواهم مرد .

مي روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .

راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم .

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت .

***

پرم از راه، ازپل، از رود، از موج

پرم از سايه برگي در آب :

چه درونم تنهاست .

*****

با کاروان حلّه "فرخی سیستانی"

با کاروان حله برفتم ز سیستان      

                      با حله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن    

                      با حله‌ای نگارگر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر       

                     هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر   

                     وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند     

                         نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کند تربت زمین         

                      نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل    

                      و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد   

                       کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله‌ها          

                      این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان

این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت      

                       نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت 

ادامه نوشته

فریدون مشیری"شعر کوچه"

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهان خانه ی جانم ،گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید.

یادم  آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم  و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جو نشستیم

تو ،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من ،همه محو تماشای نگاهت

یادم آمد تو به من گفتی :

- «از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،باش فردا که دلت با دگران است

 تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم :«حذر از عشق!؟ ندانم ،

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،

نتوانم!»

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر ،لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ،من نرمیدم،نگسستم....»

باز گفتم که :«ت. صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم ،همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ،سفر از پیش تو هرگز نتوانم»

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم،نرمیدم.

رفت در ظلمت غم ،آن شب و شبهای دگر هم ،

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شعر "صدای پای آب" سهراب سپهری"

اهل كاشانم

روزگارم بد نيست

تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي

مادري دارم بهتراز برگ درخت

دوستاني بهتر از آب روان

و خدايي كه دراين نزديكي است

لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند

روي آگاهي آب روي قانون گياه

من مسلمانم

قبله ام يك گل سرخ

جانمازم چشمه مهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم

در نمازم جريان دارد ماه

جريان دارد طيف

سنگ از پشت نمازم پيداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتي مي خوانم

كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو

من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم

پي قد قامت موج

كعبه ام بر لب آب

كعبه ام زير اقاقي هاست

كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر

حجرالاسود من روشني باغچه است

ادامه نوشته