خواجوی کرمانی" نخل بند شاعران
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیهسا خاست
گوئی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
*****
ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم
حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »
قطرهئی بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان
که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
****
گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنهست که در حلقه رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست
تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست
شادی وصل نباید من دلسوخته را
اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست
بوصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست
به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست
چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست
گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی