"حكايت گريختن عيسي به فراز كوه " بازنويسي گزيده اي از مثنوي


 روزي مردي حضرت عيسي را ديد كه به جانب كوهي مي گريزد.با تعجب به دنبال او دويد و گفت كه در پي تو كسي نيست از چه اينچنين شتابان گشته اي ؟ اما عيساي مسيح آنقدر عجله داشت كه پاسخ او را نداد . مرد كه اكنون كنجكاو تر شده بود عقب عيسي رفت تا يك دو ميدان آن طرف تر به عيساي مريم رسيد و گفت از بهر رضاي حقّ، لحظه اي بئيست و بگو از چه مي گريزي؟ حضرت عيسي گفت: از احمق گريزانم برو/مي رهانم خويش را بندم مشومرد پرسيد مگر تو نيستي كه كر و كور را شفا دادي و نفس مسيحائي ات مرده را زنده كرد؟ روح الله گفت: چرا من هستم . مرد پرسيد مگر تو نبودي كه در مشتي گِل دميدي و آن گل ها را تبديل به پرنده كردي ؟ پس هرچه خواهي مي كني اي روح پاك !حضرت مسيح گفت : به ذات پاك خداوند قسم و به صفات پاك او كه جهان در عشقش جامه و گريبان دريده اند سوگند مي خورم كه اسم اعظم خداوند را كه اگر بر كوه بخوانم بي تاب مي گردد نه يك بار كه هزار بار بر دل احمق خواندم ،آن هم از روي مهر و محبت ولي سودي نداشت !مرد پرسيد حكمت چيست؟ چرا دعايت آنجا اثر كرد ولي اينجا درماني نكرد ؟گفت : رنج احمقي ، قهر خداست ولي رنج و كوري ابتلاست . ابتلا و بيماري رنجي است كه باعث رحم ديگران مي شود اما احمقي رنجي است كه باعث زخم و قهر ديگران مي گردد و مانند داغ خداوند است كه بر جان هركس بخورد ؛ همچون قفلي كه مهر و موم شده باشد هيچ دستي نمي تواند براي آن چاره اي بيابد .

زاحمقان بگريز  چون   عيسي   گريخت

صحبت احمق بسي خون ها كه ريخت

اندك   اندك    آب    را    دزدد    هوا  

وين  چنين  دزدد  هم   احمق از شما  

شمع وشكر" از مجموعه غزليات مولوي

 من  غلام  قمرم  غیر  قمــر  هیچ  مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن  رنج  مگو  جز  سخن  گنج   مگو
ور  از  این بی‌خبری  رنج  مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد


در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو      
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

چند حکایت زیبا وخواندنی"از مجموعه حکایت های ادبیات فارسی

مردی گفت : از پسر حلاج ( حمد ) شنیدم که گفت :

شب آخر به پدرم گفتم مرا نصیحتی کن !

گفت : زود نفس خود را اسیر کن ؛ مبادا او تو را اسیر کند .

گفتم پدر آیا نصیحتی دیگر می کنی ؟

گفت : وقتی دنیا در کار بردگی است تو به کاری بپرداز که از کمترین ذره اش

 از کار و عالم برتر و بزرگتر است .

گفتم : آن چیست ؟

گفت : معرفت


****

یکی از رعایا سلطان بزرگی را ندا داد ولی سلطان از روی تکبر به او اعتنا نکرد و جوابش را نداد.

رعیت در خطاب به سلطان گفت : با من سخن بگوی ؛ زیرا خدای تعالی با موسی علیه السلام

 سخن گفت.

سلطان در جواب گفت : ولی تو موسی نیستی !

رعیت در پاسخ گفت : تو هم خدا نیستی !

پس سلطان به خود آمد . اسبش را نگه داشت تا رعیت حاجتش را بگوید و سلطان

خواسته اش را برآورده ساخت  .             

****

از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر

 نمی کند . چه کنیم ؟

گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است

که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.

دوغزل ناب به بهانه بزرگداشت روز مولانا


آمد   بهار   عاشقان   تا    خاکدان     بستان     شود

آمد   ندای    آسمان     تا    مرغ  جان    پران     شود

هم  بحر  پرگوهر شود  هم  شوره  چون  گوهر  شود

هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان  شود

گر چشم و  جان   عاشقان  چون  ابر  طوفان  بار شد

اما  دل  اندر  ابر تن   چون   برق‌ها     رخشان   شود

دانی چرا  چون  ابر  شد  در  عشق  چشم  عاشقان

زیرا   که  آن   مه   بیشتر   در    ابرها   پنهان    شود

ای  شاد  و  خندان   ساعتی   کان ابرها  گرینده  شد


یا   رب  خجسته  حالتی  کان   برق‌ها   خندان    شود

زان  صد  هزاران  قطره‌ها  یک  قطره   ناید  بر     زمین

ور   زانک  آید   بر   زمین   جمله    جهان   ویران  شود

جمله   جهان   ویران   شود   وز عشق  هر   ویرانه‌ای

با نوح   هم  کشتی   شود  پس  محرم  طوفان  شود

طوفان   اگر   ساکن   بدی   گردان      نبودی    آسمان

زان موج  بیرون از  جهت این شش  جهت  جنبان  شود

ای مانده زیر شش جهت هم  غم بخور هم   غم مخور

کان   دانه‌ها   زیر   زمین   یک   روز    نخلستان     شود

چیزی   دهانم   را   ببست   یعنی   کنار  بام   و    مست

هر چه تو زان  حیران   شوی  آن   چیز  از او   حیران  شود 

ادامه نوشته

نيايش عارفان"خواجه عبدالله انصاري"


 الهي قبله عارفان خورشید روی تو است و محراب جانها طاق ابروی تو است و مسجد

 اقصی دلها حریم کوی تو است، نظری به سوی ما فرما که نظر ما بسوی تو است.

 الهی روی بنما تا در روی کسی ننگریم و دری بگشای تا بر در کس نگذریم،

 الهی بنام آن خدائی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح و سلام

 او در وقت صباح مومنان را صبوح و ذکر او مرهم دل مجروح و مهر او بلا نشینان

 را کشتی نوح، عذر های ما بپذیر  و بر عیب ما مگیر .

شعر "ساقیا! بده جامی، " از شاعر "شیخ بهائی"

 ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی                تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

 بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را        آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

 بی‌وفا    نگار   من،  می‌کند   به  کار   من           خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

 دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم      در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم    حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

 رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن            آستین این   ژنده،  می‌کند   گریبانی

 زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم                گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

 زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم                  می‌نهم    پریشانی  بر  سر   پریشانی

 خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!                   پیش از آنکه این خانه رو نهد به  ویرانی

 ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید                    بر  دل  بهائی  نه  هر   بلا  که  بتوانی

انسانم آرزوست"مولانا جلال الدین محمد"


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یعقوبی در کتاب تاریخش (اوایل قرن سوم هجری) نوشته است: و از آنهاست (حکمای یونانی) «اوجانس» صاحب هندسه و قسمت و انواع فلسفه و به او «دیوجانوس کلب» گفته می‌شد. پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می‌زنم و برای نیکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می‌گزینم… [ج اول، ترجمه آیتی. علمی، تهران:۱۳۸۲].

 


فیلسوف یونانی که پابرهنه و ملبس به ردایی – که از زندگی دنیایی تنها داراییش بود – زندگی ساده‌ای را می‌جست و چنان بی قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی تفاوت بود که آزادانه، در بشکه‌ای می‌زیست. او که مادیات برایش بی ارزش بود؛ تنها برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت آمیزی که به مردم می‌داد به قرص نانی بسنده می‌کرد. از این رو او را فیلسوف گدا نیز می‌گویند. دیوژن دارای طنزی گزنده و بی‌اعتنا به مقام‌های دنیوی و افتخارات زمانه بود چنانچه زمانی که اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود؛ از او پرسید که آیا نیاز به چیزی داری؟ دیوژن در پاسخ گفت: «بلی، خواهش می‌کنم از جلوی آفتاب من کنار برو.»


دیوجانوس شبها با چراغ در شهر می‌چرخید و وقتی از او می‌پرسیدند در پیِ چیستی؟ می‌گفت: آدم!

ادامه نوشته

ادبیات عرفانی چیست؟

ادبیات عرفانی یا ادبیات صوفیانه، قسمتی از میراث منثور و منظوم ادبی است که شاعران عارف یا عارفان شاعر، تحت تأثیر مشرب تصوف به وجود آورده‌اند و در برگیرنده‌ی قسمت عظیمی از ادبیات پارسی است.
برای شناخت این نوع ادبیات لاجرم باید پدید آورندگان آن یعنی صوفیه و عرفا را شناخت. تصوف یک مشرب خاص فکری است که تقریباً از قرن دوم هجری قمری به طور رسمی مطرح شد، و سابقه تعالیم آنان را می‌توان به زمان پیامبر و «اهل صفه»، کسانی که در اثر تعلیمات پیامبر(ص) و از سویی دنیازدگی جانشینان پیامبر به خصوص از دوره عثمان به بعد، به زهد و دنیاگریزی روی آوردند و کم‌کم اقلیت خاص فکری را شکل دادند. اولین چیزی که در بین آنان مطرح ‌شد مذمت دنیا و خواهش‌های نفسانی بود و سپس عشق به خدا و طلب او که مرکز خواسته‌ها و هدف نهایی اعمالشان قرار داشت. از همین جاست که تعلیمات و سخنان آنها دو دسته می‌شود: دسته‌ای به وعظ و اندرز (ادب تعلیمی) و دسته ای به جذبه و عشق (ادب عاشقانه) می‌پردازند. بعدها میراث عظیمی تحت عنوان ادبیات عرفانی از آنان به جای ‌ماند که از این مشرب فکری تغذیه می نمود.
  «تصوف که از مشرب ذوق و الهام سرچشمه می‌گیرد، البته با شعر و شاعری که نیز از همین لطیفه‌ی نهانی برمی‌خیزد مناسبت تمام دارد، اما با این همه، صوفیه که در آغاز اهل زهد و پرهیز بوده‌اند، به همان نسبت در اوایل، چندان رغبتی به شعر و شاعری نشان نمی‌دادند. درست است که اشعاری به بعضی از قدماء صوفیه مثل ذاالنون مصری و یحیی بن معاذ رازی و دیگران نسبت داده‌اند اما اینگونه اشعار از زبان و روایت صوفیان (که چندان قابل استناد نیست) به ما رسیده و از طرفی چندان در بردارنده‌ی حکمت و فکر صوفیه نیست. صوفیه معتدل هم  حتی در آغاز، اظهار علاقه به شعر نمی‌کردند و حتی از خواندن قرآن به الحان و شنیدن اشعار کراهیت داشتند». (زرین کوب، 1373؛ ص 140)
  اولین آغازگر شعر را بین متصوفه ابوسعید اباالخیر (357 – 440هـق) گفته‌اند. ابوسعید برخلاف مخالفت‌های فقها و متشرعان و حتی متصوفه، بر سر منبر وعظ، اشعار بسیاری می‌خواند و از آن تأویل و تفسیر عرفانی می‌کرد.

ادامه نوشته

داستانی از مثنوی

 

 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش  ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز   کاین کره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود  این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود  

باتشکر از صحاف امین/ شمیم خیال در ادبیات  

مناجات " ملا احمد نراقی"

ای   خدا   بنگر   به   این بار گران                 ناقه ای    دارم   ضعیف    و   ناتوان

ای   خدا   این   ناتوان  ر ا رحمتی               رحمتی   تا هست  یا   رب  فرصتی

ای خدا از لطف و رحمت یک   نظر                سوی این افتاده ی بی   پا  و   سر

ای خدا ای   مرهم    جان     فگار                ای       امید     این   دل      امیدوار

دست  من  از  کار  خود  برداشتم               کار    خود    با    رحمتت   بگذاشتم

تیشه   بر  بیخ   سبب ها    آختم               هر   سبب   از   بیخ   و  بن انداختم

نی سبب می دانم و نی  واسطه                نی شناسم    باعث   و   نی رابطه

چون برآید  دست  قدرت ز  آستین               نی  سبب  ماند  نه  باعث نی معین

این سبب نبود،  خدایا  جز طلسم               قسمتی  نبود  دستم   را  غیر اسم

ای   خدا    ای  پادشاه   راستین                 دست  قدرت  را   برآر    از    آستین

آتش   اندر   خرمن   اسباب    زن                چاره ای   کن  بی سبب   در کار من

ای  امام  عهد  و  سلطان    زمان                ای   جهان  را  پادشاه   و    پاسبان

ای       امیر      کاروان     واپسین               ای   وجودت   لنگر   چرخ   و   زمین

یک نظر کن سوی  واپس  ماندگان               یک   نظر   دارند   از   تو        آرمان

گفتگوی پنهانی"ويليام شكسپير"

اي روح  مسكين من

كه در كمند اين جسم گناه آلود اسير آمده اي

و سپاهيان طغيان گرنفس، تو را در بند كشيده اند!

چرا خويش را از درون مي كاهي و در تنگدستي و حرمان به سر

مي بري و ديوارهاي برون را به رنگ هاي نشاط انگيز و گرانبها

آراسته اي؟حيف است چنان خراجي هنگفت

بر چنين اجاره اي كوتاه، كه از خانه ي تن كرده اي
 
آيا اين تن را طعمه ي مار و مور نمي بيني

كه هر چه بر آن بيفزايي، بر ميراث موران خواهد افزود؟

 
اگر پايان قصه ي تن چنين است،

اي روح  من،

تو بر زيان ِ تن زيست كن؛

بگذار تا او بكاهد و از اين كاستن بر گنج درون تو بيفزايد.
 
اين ساعات گذران را

كه بر درياي سرمد كفي بيش نيست، بفروش

و بدين بهاي اندك، اقليم ابد را به مـُلك خويش در آور،
 
از درون سير و برخوردار شو،

و بيش از اين ديوار  بيرون را به زيب و فر مياراي
 
و بدين سان مرگ آدمي خوار را خوراك خود ساز؛

كه چون مرگ را در كام فرو بري،

ديگر هراس نيست و بيم فنا نخواهد بود.

هفت وادي عرفان " عطار نیشابوری"

 گفت ما را هفت وادي در ره است چون گذشتي هفت وادي، درگه است

وا نيامد در جهان زين راه كس         نــيست از فـرسنگ آن‌ آگـاه كـس

چون نيامد باز كس زين راه دور        چـون دهندت آگـهي اي نـاصبور

چون شدند آنجايكه گم سر بسر      كـي خبـر بـازت دهد از بي‌خبـر

هست وادي طلـب آغـاز كار            وادي عشق است از آن پس،بي‌كنار

پس سيم واديست آن معرفت         پـس چهـارم وادي استغني صفت

هست پنجم وادي توحيد پاك          پس ششم وادي حيرت صعب‌ناك

هفتمين، وادي فقرست و فنا          بـعد از ايـن روي روش نبود ترا

در كشش افتي، روش گم گرددت     گـر بـود يك قطره قلزم گرددت

        

                             بيان وادي طلب

چون فرو آيي به وادي طلب           پيشت آيد هر زماني صد تعب

صد بلا در هر نفس اينجا بود           طوطي گردون، مگس اينجا بود

جد و جهد اينجات بايد سالها          زانك اينجا قلب گردد كارها

ملك اينجا بايدت انداختن                ملـك اينجا بايـدت در بـاختن

در ميان خونت بايد آمدن                 وز هـمه بـيرونت بـايـد آمـدن

چون نماند هيچ معلومت بـدست     دل ببايد پاك‌كرد از هرچ هست

چون دل تو پاك گردد از صفات          تافتن گيرد ز حضرت نور ذات

ادامه نوشته

رابعه ی عدویّه

رابعه زنی بود از اهالی بصره (سده ی دوم ه.ق )سوخته ی عشق و اشتیاق. گویند در مراقبه ی نفس و در معرفت ،مانندی نداشت،معتبرِ جمله ی بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگارحجّتی قاطع بود.

می گویند روزی در خیابان های بصره او را دیدند که شعله ای را در یک دست و ظرفی پر آب در دست دیگر حمل می کرد.از او درباره ی علّت این کار پرسیدند.پاسخ دادکه: « می خواستم آتش را در بهشت افکنده و جهنّم را با این آب خاموش کنم تا این که این دو حجاب از میان  برخیزد و معلوم گردد چه کسانی خدا را از ترس جهنّم و یا آرزوی بهشت و بلکه از روی عشق و محبّت خالص می پرستند.»

عاشق به ره عشق چنان می باید

کز دوزخ و از بهشت یادش ناید

****

 همچنین نقل است که وقت بهار در خانه بود و بیرون نمی آمد.خادمه

گفت:ای سیّده بیرون آی ،تا آثار صنع ببینی. رابعه گفت:

شَغَلَنی مُشاهده الصانِع عَن مُطالعه الصُنع :

مشاهده ی آفریننده چنان مرا به خود مشغول کرده

که جایی برای مطالعه ی آثار آفریننده نمانده!

بایزیدبسطامی"

یا چنان نمای که هستی ؛ یا چنان باش که می نمائی .

هر گز از متکبر بوی معرفت نیاید .

بار خدایا ! جز تو کس ندارم  و چون تو را دارم همه را دارم .

اگر من صد بار بگویم که خداوندم اوست ؛ تا او مرا بنده خود نداند ؛ فایده ای نبود .

سوار دل باش و پیاده تن  .

سی سال بود که میگفتم ؛ خدایا ! چنین کن و چنین ده ؛ چون به قدم اول معرفت رسیدم

 گفتم : الهی تو مرا باش و هر چه می خواهی کن

حکایت" بایزید بسطامی"

گویند روزی شخصی بحضور سلطان بایزید صاحب آمده و گفت: که قربانت شوم یا سلطان این تسبیح که در دست داشته و دارم به تعداد یکهزار دانه دارد و خواهش می نمایم تا مرا رهنمائی نماید که روزانه چند مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم؟جناب مبارک با یزید صاحب گفت: که روزانه به تعداد پنج مرتبه خداوند را یاد کن. آن مرد باز هم سوال نمود که قربانت شوم من میگویم که خداوند بزرگ را روزانه چند هزار مرتبه یاد نمایم شما میگوید که پنج مرتبه؟ جناب بای یزید صاحب گفت اگر بالایت پنج مرتبه اضافی می نماید روزانه سه مراتب خداوند بزرگ را یاد بکن .آن مرد پیش خود گفت: که اصلاً جناب مبارک متوجه گپ من نشده باز هم عرض نمود: شما حرف مرا هسچ متوجه نشده در حالیکه در دستم تسبح یکهزار دانه است که من میخواهم روزانه چندین هزار مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم و شما میگوید که سه مراتب ؟ سلطان بایزید فرمود: اگر روزانه سه مرتبه هم بتو مشکل است پس در آنصورت یک مرتبه در روز خدواند متعال را یاد کن .آن مرد گفت: قربانت شوم ببین که من چه میگویم و شما مرا چگونه رهنمائی مینماید؟در همین موقع حضرت بسطامی صاحب سخت جلالی شده و گفت: ای مرد ریا کار پس حالا بزبان بایزید بگو که یا الله ! زمانیکه آنمرد ریا کار بزبان آن مبارک یا الله میگوید بقدرت خداوند متعال دفعتاً جان بحق داده خاکستر گردید و محو گشت.

شمس تبریزی و بایزید بسطامی

راجع به انقلاب و آشفتگی مولانا جلال الدین رومی، افلاکی روایت کرده که روزی مولانا در حالی که از مدرسه پنبه فروشان قونیه بیرون آمده و بر استری سوار شده باتفاق جماعتی از طلاب علم میگذشت، شمس تبریزی به او برخورد پرسید: بایزید بسطامی بزرگتر است یا محمد بن عبدالله. مولانا گفت: این چه سئوال است؟ محمد خاتم پیغمبران است، چگونه میتوان بایزید را با او مقایسه کرد. شمس الدین تبریزی گفت: پس چرا پیغمبر میفرماید: «ما عرفناک حق معرفتک» و بایزید بسطامی میگوید: «سبحانی ما اعظم شانی». مولانا بطوری آشفته شد که از استر بیفتاد و مدهوش شد چون بهوش آمد با شمس به مدرسه رفت و تا چهل روز در حجره ای با او خلوت داشت.

 

چندحکایت خواندنی" فیه مافیه"

حکایت می آورند که حق تعالی می فرماید که ای بندهء من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت جهت آن تاخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهء تو مرا خوش می آید. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود، بی تاخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند، صبر کن تا نان برسد.

                                   ****

گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد.نمی دانست که از خود می رمد.

همه اخلاق بد_ از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر _ چون در توست، نمی رنجی؛ چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

                                  ****

درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود_ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را درد زه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که: فاجاء ها المخاض الی جذع النخله. او را آن درد به درخت آورد، و درخت خشگ میوه دار شد.تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم: اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید؛ و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد_ الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.

    جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ،

    دیو  از خورش  به تخمه و جمشید  ناشتا.

   اکنون بکن دوا که مسیح تو بر زمی است؛

   چون شد مسیح سوی فلک، فوت شد دوا.

حکایت" تذكره الاولياء عطار نيشابوری"

نه از تو ، نه از من !

روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند. آوازی شنيد که:

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟

شيخ گفت: بار خدايا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم

و از "بخشایش" تو می‌بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

غزلیات شمس،مولانا جلال الدین محمد

ای يوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
انا   فتحنا    الصلا     بازآ     ز بام      از  در    درآ
ای بحـــر   پرمرجان من   والله سبک شد جان من
اين   جان    سرگردان    من    از گردش اين آسيا
ای   ساربان   با    قافله    مگذر   مرو  زين مرحله
اشتر بخوابان   هين   هله نه   از بهر من بهر خدا
نی نی برو  مجنون برو خوش در ميان  خون   برو
از چون مگو بی چون برو زيرا که جان را نيست جا
گر   قالبت   در خاک   شد   جان  تو بر افلاک شد
گر   خرقه   تو   چاک   شد   جان   تو   را نبود فنا
از سر   دل   بيرون   نه   ای بنمای   رو  کايينه ای
چون  عشق را   سرفتنه ای  پيش  تو آيد فتنه ها
گويی مرا  چون می روی گستاخ  و افزون می روی
بنگر   که   در خون   می روی   آخر نگويی تا  کجا
گفتم  کز  آتش های دل   بر روی   مفرش های دل
می غلط    در سودای   دل   تا بحر   يفعل ما يشا
هر دم رسولی می رسد جان  را گريبان می کشد
بر دل   خيالی   می دود   يعنی   به اصل خود  بيا
دل از جهان رنگ  و   بو گشته  گريزان  سو به سو
نعره زنان   کان   اصل   کو   جامه   دران   اندر  وفا


داستان شیخ صنعان

   شیخ صنعان پیری عابد و صاحب کشف و کرامات بود و مریدان بسیار داشت. با وجود زهد و پرهیز طولانی، سه شب پیاپی در خواب دید که از کعبه به روم رفته است و در پای بتی سجده می­کند. شیخ پس از دیدن چنین خوابی برای تعبیر به روم رفت، چهارصد تن از مریدان هم با او موافقت کرده همراه شدند. در روم دختری بس زیبا دل از شیخ ربود:

عشق دختر کرد غارت جان او                                ریخت کفر زلف بر ایمان او

شیخ ایمان داد ترسایی خرید                              عافیت بفروخت رسوایی خرید

مریدان به پند و اندرز زبان می­گشایند و از عشق ایمان سوز بازش می­دارند:

 هرکه پندش داد فرمان می­نبرد                                 زانکه دردش هیچ درمان می­نبرد

   آنگاه طی گفتگویی میان شیخ و مریدان – که الحق از زیباترین سروده­های عطار    محسوب است منطق عاشقانۀ شیخ مریدان را به سکوت و تسلیم واداشت و آنان تن به تقدیر سپردند:

 همنشینی گفت: ای شیخ کبار                    خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتا: امشب از خون جگر                       کرده­ام صد بار غسل ای بی­خبر ...

آن دگر گفتش که: ای دانای راز                      خیز و خود را جمع گردان در نماز

گفت: کو محراب روی آن نگار؟                         تا نباشد جز نمازم هیچ کار ...

آن دگر گفت: پشیمانیت نیست؟                    یک نفس درد مسلمانیت نیست؟

گفت: کس نبود بیش از این                          تا چرا عاشق نگشتم پیش از این...

آن دگر گفت: این زمان کن عزم راه                در حرم بنشین و عذر خویش خواه

گفت: سر بر آستان آن نگار                      عذر خواهم خواست،دست از من بدار....

     شیخ،چندی درکوی یارنشست، تا دختر از عشق او نسبت به خود آگاه ­گردید.

     آن شوخ از شیخ    خواست برای رسیدن به وصال چهار کار را انجام دهد:

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز                    خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

شیخ گفتا: خمر کردم اختیار                          با سۀ دیگر ندارم هیچ کار ...

گفت برخیز و بیا و خمر نوش                    چون بنوشی خمر، آیی در خروش..

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

عشق چیست؟ آلفونس دو لامارتین

ای عشق !آیا ممکن است شعله سوزان تو پیش از پایان عمر زیبائی ، خاموش گردد‌!! آه ! چه خوب است که هنگامی که جام کف آلود زندگی را تا آخرین قطره بر سر کشیدیم ، بر زمین اندازیم و در همش بشکنیم تادیگران از این باده زهر آگین سهمی نداشته باشند . امید و انتظار ، این است معنای زندگی . باید به همین دو رویای فریبنده تکیه داشت و زندگانی کرد . شمردن و نوشتن وقایع روز هائی که هیچ چیز تازه ای به همراه ندارد به چه درد می خورد ؟‌

برای این هاست که روح من خسته است ! برای این هاست که جان من از دیدار ظلمت موحشی که آن را فرا گرفته است رنچ می برد و دل من همچون بیماری که بی تابانه در بستر خویش بغلتد، می نالد و به هر دست آویزی چنگ می زند . برای این ها است که فکر سرگردان من مانند کبوتری مجروح هیچ جا آرام نمی گیرد و پی در پی  بال زنان در دامان فضا پیش می رود .  برای این ها است که من دیده را از دیدار این زمین بی حاصل و حشگ فرو بسته و از همه چیز آن به جز یک کلام ، یک کلام ساده و اسرار انگیز ، یک کلام با عظمت و پر شکوه بر زبان راه نداده ام.

ای رهگذر آهسته برو ، مگر نمی بینی که در این جا یک جهان عشق و فداکاری سر بر زمین نهاده است؟... به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

مرصاد العباد / نجم‌الدین رازی

آفرینش آدم

حقّ- تعالی- چون اصنافِ‌ موجودات می‌آفرید، ‌از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وبساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ‌ آدم رسید گفت: ‍‍«انی خالق بشراً من طین. » خانة آب و گل آدم من می‌سازم.
پس جبرئیل را بفرمود كه برو از روی زمین یك مشت خاك بردار و بیاور. جبرئیل- علیه‌السلام برفت،‌ خواست كه یك مشت خاك بردارد.
خاك گفت:‌ ای جبرئیل، چه می‌كنی؟
گفت: تو را به حضرت می‌برم كه از تو خلیفتی می‌آفریند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حقّ‌ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نیارم من نهایتِ بُعد اختیار كردم،‌ تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم، كه قربت را خطر بسیارست كه: «وَالمُخلصون علی خطر عظیم »

نزدیكـان    را   پیـش   برود   حیـرانــی
كـایشــان دانــند سیـاستِ‌ سلطـانــی

جبرئیل، چون ذكر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتری، خاك تن در نمی‌‌دهد.
میكائیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد.
اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اكراه و اجبار برگیر و بیاور.
عزرائیل بیامد و به قهر، یك قبضة خاك از رویِ‌ جملة زمین برگرفت. در روایت می‌آید كه از روی زمین به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بیاورد، آن خاك را میان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالی دو اسبه می‌آمد.

خاك    آدم    هنوز    نابیخته    بود
عشق آمده بود و در دل آویخته بود

این باده چون شیر خواره بودم خوردم
نی‌نی، می و شیر با هم آمیخته بود

اول شرقی كه خاك را بود، این بود كه به چندین رسول به حضرتش می‌خواندند،‌ و او ناز می‌كرد و می‌گفت: ما را سَرِ این حدیث نیست.
حدیثِ من   ز مفاعیل و  فاعلات  بُوَد
من از كجا؟‌ سخن سرّ مملكت زكجا؟

آری، قاعده چنین رفته است،‌ هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقی غالی‌تر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را یك چند
آن انكارم، مرا بدین روز افگند.

جملگیِ ملایكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده كه آیا این چه سرّ است كه خاكِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعزاز می‌خوانند،‌ و خاك در كمالِ مذلّت و خواری با حضرت عزّت و كبریایی، چندین ناز و تعزّز می‌كند و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غیرت، بترك او نگفت و دیگری را به جایِ او نخواند و این سرّ با دیگری در میان ننهاد. بیت:
همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم
نه سیر شدم، نه یار دیگر كردم

آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو می‌نشوی، هزار حیلت كردم

الطافِ الوهیّت و حكمتِ‌ ربوبیّت، به سرّ ملایكه فرو می‌گفت: «انی اعلم ما لا تعلمون» شما چه دانید كه ما را با این مشتی خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پیش است؟
عشقی است كه از ازل مرا در سر بود
كاری است كه تا ابد مرا در پیش است

معذورید، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعه‌نشینِ حظایرِ قدس‌اید، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟
سلامیتان را از ذوق حلاوتِ ملامتیان چه چاشنی؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوش‌منشان و خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو گر محرومی
سرّی است در آن شیوه كه رندان دانند

روزكی چند صبر كنید، تا من برین یك مشتِ خاك، دستكاریِ قدرت بنمایم، و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت، از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم، تا شما درین آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او باید كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم بارید و خاك را گِل كرد، و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ  عشق، خاك   آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر   عشق  بر رگِ روح   زدند
یك قطره فرو چكید،  نامش  دل شد

جملة ملأ اعلی كرّوبی و روحانی،‌ در آن حالت،‌ متعجب‌وار می‌نگریستند....

 به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

داستان های مثنوی

مرغابی بچگان

مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.

به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.

گر   تو   را مادر   بترساند  ز  آب           تو مترس  و سوی دریا ران شتاب

تو به تن حیوان، به جانی  از مَلَک           تا رَوی  هم بر  زمین هم بر  فلک

ما   همه    مُرغابیانیم  ای  غلام           بحر    می داند   زبان ِ ما  تمام

پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر            در  سلیمان  تا  ابد  داریم سیر

دو قطعه عرفانی

شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمه‌هاي بي‌گناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:

جهاني را در سنگريزه‌اي ديدن،

و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،

و بي‌نهايت را در كف دست نگه داشتن،

و ابديت را در لحظه‌اي دريافتن.

ويلكوكس مي‌گويد:

به استعداد خودت ايمان داشته باش

همانطور كه به خدا ايمان داري

روح تو پاره‌اي از آن «واحد» بزرگ است

نيروهايي كه در تو هست

مانند درياي وسيعي عميق و بي‌پايان است.

روحت را در ميان سكوت،

 در جزائر الماس گردش بده

آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.

اما براي اينكه تسليم بادها نشوي

سكان اراده را به كار انداز

اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي

هيچكس نمي‌تواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود

بزرگترين پيروزي‌ها به تو تعلق مي‌گيرد

به پيش! به پيش!

منبع: سایت حیات اندیشه

دانلود مقاله جلوه های معنوی نمازدرمثنوی

دانلود مقاله

جلوه های معنوی نماز در مثنوی

نویسنده علی گل محمّدی

چاپ در مجله تخصصی رشد زبان وادبیات فارسی دی ماه 90

جهت دانلودمقاله به اینجا مراجعه کنید

روی فایل مورد نظر یا تصویر بالا Right Click کرده و گزینه Save link As را انتخاب نمایید.

چند حکایت جالی وخواندنی از تذکره الاولیای عطار








● ترس یا امید

روزی،ابوالحسن خرقانی درحال انبساط، کلماتی می گفت. به سرش ندا آمد که؛ «بولحسنا! از خلق

نمی ترسی!؟»گفت؛ «الهی! برادری داشتم که از مرگ می ترسید، اما من نمی ترسم!»گفت؛

«اشتری که چهار دندان شود، از آواز جرس نمی ترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمی ترسی؟»

گفت؛ «در آنجا، من، پیراهن بولحسنی خود از سر برمی کشم و در دریای یکتایی غوطه می خورم تا همه

«یکتا» باشد و بولحسن، در میانه، نماند و «ترس یا «امید» با من نباشد!»

لطف الهی

نقل است که؛ شبی، نماز می کرد. آوازی شنید که؛ «هان بولحسنو! خواهی که آنچه از تو می دانم، با خلق

بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «ای بار خدایا. خواهی که آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو

می بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»

ای غافل

روزی ابوبکر واسطی به تیمارستانی رفت و دیوانه ای را دید که های و هوی می کرد و نعره می زد گفت؛

«با این بندهای گران که بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط است؟»

گفت؛ «ای غافل! بند، بر پای من است، نه بر دل من».

خود و خدا

وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست که؛ «خدایا، مرا به من بنمای، آنچنان که هستم!»

او را به وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خود را می نگریست و می گفت؛ «من اینم؟!»

ندا آمد که؛ «آری!»گفت؛ «آن همه ارادت و شوق و زاری چیست؟»

ندا آمد که؛ «آن همه، ماییم. تو، اینی!

سخنان رابيندرانات تاگور/  

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،

اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،

خدا هست.

زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.

زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،

دامان خدا را می جويد .

خورشيد هنوز طلوع ميكند

فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :

بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :

امواج دريا، آواز می خوانند،

بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.

گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .

نيستی نيست .

هستی هست .

پايان نيست.

راه هست.

تولد هر كودك، نشان آن است كه :

خدا هنوز از انسان نااميد نشده است

نیایش در مثنوی {قسمت اول}

 عنوان مقاله :                                                                                             

نیایش در مثنوی

نویسنده: علی گل محمدی ، فوق لیسانس زبان وادبیات فارسی، دبیردبیرستان های شهرستان بیرجند

یادآور می شود این مقاله در مجله تخصصی رشد وزبان وادبیات فارسی شماره 90 تابستان 88 به چاپ

رسیده است.

چکیده مقاله

نيايش، ارتباط ويژه اي است كه انسان با ماوراء طبيعت برقرار مي كند، رازونيازي است خالصانه كه

از روي صفاي قلب انجام مي شود.

     انسان ازدیرباز به پرستش خدایگان اعتقاد داشته است واسلام درموضوع نیایش، گوی کمال راازدیگر

     ادیان ربوده است.هم چنین نیایش های فراوانی از بزرگان دین به ما رسید ه که می توان بخشی از این

      نیایش ها رادر آینه ی دل عارفان جستجو کرد .

ضرورت نیایش در عصر حاضر وسازگاری افکار مولانا با انسان امروز جایگاه او رابی بدیل ساخته

است .اویگانه شاعرعارفی است که توانسته با بهره گرفتن از تعالیم معنوی ، عالی ترین مناجات هارا

بسراید . اثرات دعا ونیایش رابسیار شگفت انگیز توصیف می کند ومعتقد است که دعاومناجات تنها

متوجه انسان نیست بلکه جمادات ونباتات نیز در نطق ونیایش اند .علل تاخیر وعدم استجابت دعارا

بازگو می کند وبرای نیایش مراتبی نیز قائل است.


جهت مطالعه مقاله به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

مناجات نامه خواجه عبالله انصاری

الهی! می‌بینی و می‌دانی، و برآوردن، می‌توانی.

الهی! چون حاضری چه جویم، و چون ناظری چه گویم؟

الهی! هر روز كه برمی‌آید، ناكس‌ترم، و چنان كه پیش می‌روم، واپس‌ترم!

الهی! تو بساز كه دیگران ندانند، و تو نواز كه دیگران نتوانند.

الهی! چون توانستم، ندانستم، و چون كه دانستم، نتوانستم.

الهی! بیزارم از آن طاعتی كه مرا به عُجب آرد، و بنده آن معصیتم كه مرا به عذر آورد.

الهی! دانایی ده كه از راه نیفتم، و بینایی ده كه در چاه نیفتم.

الهی! هر كه را عقل دادی، چه ندادی؟ و هر كه را عقل ندادی، چه دادی؟!

الهی! اگر به «دعا» فرمان است، قلم رفته را چه درمان است؟

الهی! ابوجهل، از كعبه می‌آید! و ابراهیم از بتخانه! كار به عنایت بود، باقی بهانه.

الهی! هر كه را خواهی برافتند، گویی با دوستان تو درافتد.

الهی! «دعا» به درگاه تو لجاج است، چون دانی كه بنده به چه محتاج است.

با صنع تو هر مورچه رازی دارد با شوق تو هر سوخته نازی دارد

ای خالق ذوالجلال نومید مكن آن را كه به درگهت نیازی دارد.

فرازی از صحیفه سجادیه

ستايش از آن خدای اوّل است كه هيچ اوّلی قبل از او نيست. و مخصوص خدای آخر است كه هيچ آخری بعد از او نيست. خدايی كه ديدگان هر بيننده ای از ديدنش قاصر و انديشه هر توصيف كننده ای از وصف او عاجز است.

ستايش، مخصوص خدايی است كه برای ما اخلاق نيكو و صفات حسنه را بر گزيد. و برای ما روزيهای پاكيزه ارزانی داشت و ما را بر همه آفريدگان برتری و فضيلت پايدار بخشيد. تا آنجا كه همه آفريدگان با قدرت كامل و عزّت الهی، مطيع و منقاد ما گرديدند.

پروردگارا، به لطف و احسان خويش ما را از عطای اهل جود و سخاوت بی نياز گردان و از وحشت و هراس آنكه خلق از ما بريدند كفايت فرما تا آنكه با بخشش و احسان تو، رغبتی به عطای كسی نداشته باشيم. و با وجود فضل و بخشش تو از كسی نهراسيم.

 بار الها آنكه تو دوست و ياورش باشی هرگز از متاركه خلق ضرری نمی بيند و كسی را كه تو بر او كرم كنی و عطا بخشی، منع و حرمان ديگران، زيانی بدو نرساند و هر كه را تو هدايت كنی، اضلال و رهزنی گمره كنندگان گمراهش نتواند كرد

پروردگارا بر محمد و آل پاكش درود فرست و سلامت دلهای ما را در ياد عظمت خود قرار ده و آسايش تن و صحت بدن ما را به شكر نعمت و سپاسگزاری خود بدار و آزادی زبان ما را در راه وصف نعمتها و احسان خويش قرار بده.

پروردگارا بر محمد و آل پاكش درود فرست و ما را از آنان قرار ده كه خلق را به سوی تو دعوت می كنند و از آنان مقرّر فرما كه بندگان را به درگاه تو هدايت و راهنمايی می كنند و ما را از بهترين خاصان نزد خود بگردان ای مهربانترين مهربانان.

نماز در اندیشه مولانا

نماز يکي از مهمترين عبادت‌هاي مسلمانان است که بر پا داشتن آن در عرفان اسلامي و سيروسلوک اهميتي والا

 دارد. از همان آيات آغازين قرآن کريم، در سورة بقره، به اقامة نماز، و اين که از نشانه‌هاي متقين است، اشارت

رفته است «الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلوة»(3/2) و پس از آن نيز در سراسر قرآن، به برپايي آن تأکيد شده

 است. در اهميت نماز، الفاظ گهربار فراوان نيز از رسول خدا و سيره ايشان وجود دارد که صوفيه در کتب خويش، با

 استناد به همين آيات و احاديث در آداب نماز و ارزش آن در سلوک، سخنان بسيار نگاشته اند.[...]

ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

راز جذابیت سخنان مولوی

راز جذابیت سخنان مولوی

امروزه افکار و آثار مولانا تمامی جهان را فرا گرفته است. اشعار او به زبان‌های مختلف ترجمه شده و در دانشگاه‌های معتبر تدریس می‌شود. میزان علاقه‌ی مردم کشورهای دیگر به اندازه‌ای است که بسیاری را واداشته تا با یادگیری زبان فارسی، اشعار مولانا را به زبان اصلی بخوانند و از آن استفاده کنند. اما راز و رمز این همه اقبال و توجه مردم به مولانا چیست؟

علامه جعفری (ره) در کتابی تحت عنوان "عوامل جذابیت سخنان جلال الدین محمد مولوی" دلایل این امر را بررسی کرده است که در ادامه بخشی از این عوامل را می‌خوانید:

استناد به آیات الهی

علامه، اولین عامل جذابیت سخنان مولوی را "استناد او به آیات قرآن" دانسته و البته اضافه می‌کند: اگر چه به جهت اختلاف عقیده و سلیقه در فهم و تفسیر قرآن، که میان صاحب‌نظران تفسیر و حکمت و فقه و عرفان جریان دارد، ممکن است همه‌ی استشهادها و توجیهات و تفسیرهای مولوی را درباره‌ی آیات قرآنی قبول نکنیم؛ ولی هیچ تردیدی در این نداریم که مولوی با اندیشه و تعقل و دریافت بسیار والایی، از آیات قرآنی استفاده نموده و گاهی تفسیر و استشهاد وی به قدری زیبا و عالی است که انسان با خود می‌گوید آیا اصلاً این آیه را در قرآن دیده است یا نه!

مولوی همان‌طور که در اشعار خود به آیات قرآن استناد کرده و از آن‌ها بهره برده است، به همان میزان به روایات و احادیث نیز نظر داشته و در جای جای مثنوی احادیث اسلامی را ذکر کرده و تفسیر می‌کند

علامه جعفری در ادامه می‌گوید: به طور کلی و در مجموع 6 دفتر مثنوی معنوی، مولانا به 2142 آیه‌ی قرآن کریم استناد کرده و آن‌ها را تفسیر کرده است. بدیهی است که استشهاد به این تعداد از آیات قرآن، بهترین دلیل بر اشباع مغز و روان این مرد الهی از آیات قرآن است.

استناد به روایات

مولوی همان‌طور که در اشعار خود به آیات قرآن استناد کرده و از آن‌ها بهره برده است، به همان میزان به روایات و احادیث نیز نظر داشته و در جای جای مثنوی، احادیث اسلامی را ذکر کرده و تفسیر می‌کند. او در مجموع 6 دفتر مثنوی تعداد 756 روایت را مورد استناد قرار داده است.

علامه جعفری در ادامه به نکته‌ی ظریفی اشاره کرده و می‌گوید: جای بسی تاسف است که عده‌ای که خود را صاحب اندیشه و نظر می‌دانند، به محض ذکر نام مولوی، انسانی را تصور می‌کنند که رقص صوفیانه می‌کرده و با موسیقی، وضع روانی خود را بالا می‌برده است!! مگر مولوی در چند مورد از مثنوی، در توبیخ موسیقی و سماع سخن نگفته است؟! از آن جمله، در داستانی از مثنوی (پیر چنگی) که پیرمردی بعد از بیداری و پشیمانی از اشتغال به موسیقی، ساز خود را خرد کرده و از بین می‌برد.


ادامه نوشته