چند حکایت جالی وخواندنی از تذکره الاولیای عطار
● ترس یا امید
روزی،ابوالحسن خرقانی درحال انبساط، کلماتی می گفت. به سرش ندا آمد که؛ «بولحسنا! از خلق
نمی ترسی!؟»گفت؛ «الهی! برادری داشتم که از مرگ می ترسید، اما من نمی ترسم!»گفت؛
«اشتری که چهار دندان شود، از آواز جرس نمی ترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمی ترسی؟»
گفت؛ «در آنجا، من، پیراهن بولحسنی خود از سر برمی کشم و در دریای یکتایی غوطه می خورم تا همه
«یکتا» باشد و بولحسن، در میانه، نماند و «ترس یا «امید» با من نباشد!»
● لطف الهینقل است که؛ شبی، نماز می کرد. آوازی شنید که؛ «هان بولحسنو! خواهی که آنچه از تو می دانم، با خلق
بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «ای بار خدایا. خواهی که آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو
می بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»
● ای غافلروزی ابوبکر واسطی به تیمارستانی رفت و دیوانه ای را دید که های و هوی می کرد و نعره می زد گفت؛
«با این بندهای گران که بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط است؟»
گفت؛ «ای غافل! بند، بر پای من است، نه بر دل من».
● خود و خداوقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست که؛ «خدایا، مرا به من بنمای، آنچنان که هستم!»
او را به وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خود را می نگریست و می گفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد که؛ «آری!»گفت؛ «آن همه ارادت و شوق و زاری چیست؟»
ندا آمد که؛ «آن همه، ماییم. تو، اینی!
گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی