بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یعقوبی در کتاب تاریخش (اوایل قرن سوم هجری) نوشته است: و از آنهاست (حکمای یونانی) «اوجانس» صاحب هندسه و قسمت و انواع فلسفه و به او «دیوجانوس کلب» گفته می‌شد. پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می‌زنم و برای نیکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می‌گزینم… [ج اول، ترجمه آیتی. علمی، تهران:۱۳۸۲].

 


فیلسوف یونانی که پابرهنه و ملبس به ردایی – که از زندگی دنیایی تنها داراییش بود – زندگی ساده‌ای را می‌جست و چنان بی قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی تفاوت بود که آزادانه، در بشکه‌ای می‌زیست. او که مادیات برایش بی ارزش بود؛ تنها برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت آمیزی که به مردم می‌داد به قرص نانی بسنده می‌کرد. از این رو او را فیلسوف گدا نیز می‌گویند. دیوژن دارای طنزی گزنده و بی‌اعتنا به مقام‌های دنیوی و افتخارات زمانه بود چنانچه زمانی که اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود؛ از او پرسید که آیا نیاز به چیزی داری؟ دیوژن در پاسخ گفت: «بلی، خواهش می‌کنم از جلوی آفتاب من کنار برو.»


دیوجانوس شبها با چراغ در شهر می‌چرخید و وقتی از او می‌پرسیدند در پیِ چیستی؟ می‌گفت: آدم!