انسانم آرزوست"مولانا جلال الدین محمد"
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوستبگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یعقوبی در کتاب تاریخش (اوایل قرن سوم هجری) نوشته است: و از آنهاست (حکمای یونانی) «اوجانس» صاحب هندسه و قسمت و انواع فلسفه و به او «دیوجانوس کلب» گفته میشد. پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد میزنم و برای نیکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای میگزینم… [ج اول، ترجمه آیتی. علمی، تهران:۱۳۸۲].
فیلسوف یونانی که پابرهنه و ملبس به ردایی – که از زندگی دنیایی تنها داراییش بود – زندگی سادهای را میجست و چنان بی قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی تفاوت بود که آزادانه، در بشکهای میزیست. او که مادیات برایش بی ارزش بود؛ تنها برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت آمیزی که به مردم میداد به قرص نانی بسنده میکرد. از این رو او را فیلسوف گدا نیز میگویند. دیوژن دارای طنزی گزنده و بیاعتنا به مقامهای دنیوی و افتخارات زمانه بود چنانچه زمانی که اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود؛ از او پرسید که آیا نیاز به چیزی داری؟ دیوژن در پاسخ گفت: «بلی، خواهش میکنم از جلوی آفتاب من کنار برو.»
دیوجانوس شبها با چراغ در شهر میچرخید و وقتی از او میپرسیدند در پیِ چیستی؟ میگفت: آدم!


گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی