مردی گفت : از پسر حلاج ( حمد ) شنیدم که گفت :

شب آخر به پدرم گفتم مرا نصیحتی کن !

گفت : زود نفس خود را اسیر کن ؛ مبادا او تو را اسیر کند .

گفتم پدر آیا نصیحتی دیگر می کنی ؟

گفت : وقتی دنیا در کار بردگی است تو به کاری بپرداز که از کمترین ذره اش

 از کار و عالم برتر و بزرگتر است .

گفتم : آن چیست ؟

گفت : معرفت


****

یکی از رعایا سلطان بزرگی را ندا داد ولی سلطان از روی تکبر به او اعتنا نکرد و جوابش را نداد.

رعیت در خطاب به سلطان گفت : با من سخن بگوی ؛ زیرا خدای تعالی با موسی علیه السلام

 سخن گفت.

سلطان در جواب گفت : ولی تو موسی نیستی !

رعیت در پاسخ گفت : تو هم خدا نیستی !

پس سلطان به خود آمد . اسبش را نگه داشت تا رعیت حاجتش را بگوید و سلطان

خواسته اش را برآورده ساخت  .             

****

از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر

 نمی کند . چه کنیم ؟

گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است

که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.