چند حکایت زیبا وخواندنی"از مجموعه حکایت های ادبیات فارسی
مردی گفت : از پسر حلاج ( حمد ) شنیدم که گفت :
شب آخر به پدرم گفتم مرا نصیحتی کن !
گفت : زود نفس خود را اسیر کن ؛ مبادا او تو را اسیر کند .
گفتم پدر آیا نصیحتی دیگر می کنی ؟
گفت : وقتی دنیا در کار بردگی است تو به کاری بپرداز که از کمترین ذره اش
از کار و عالم برتر و بزرگتر است .
گفتم : آن چیست ؟
گفت : معرفت
****
یکی از رعایا سلطان بزرگی را ندا داد ولی سلطان از روی تکبر به او اعتنا نکرد و جوابش را نداد.
رعیت در خطاب به سلطان گفت : با من سخن بگوی ؛ زیرا خدای تعالی با موسی علیه السلام
سخن گفت.
سلطان در جواب گفت : ولی تو موسی نیستی !
رعیت در پاسخ گفت : تو هم خدا نیستی !
پس سلطان به خود آمد . اسبش را نگه داشت تا رعیت حاجتش را بگوید و سلطان
خواسته اش را برآورده ساخت .
****
از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر
نمی کند . چه کنیم ؟
گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است
که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.

گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی