لحظات خاكستري، زلزله آذربايجان" فاطمه بهنام" دبير وشاعر

پریسا دخترک بمی من
 زمین که لرزید؛ اندوه عالمی در کنج افکارم خانه کرد . ریزش خانه های اجری؛ زجر بی پدری ؛ درد بی مادری وهراس بی کسی ٰ؛ روی چشم ودلم اوار شد . یک مرتبه باد پریسا افتادم . دخترک با هوش وشیرین زبانی که در زلزله بم همه خانواده اش را از دست داد ودرحالی که نوزاد سه چهار ماهه ای بیش نبود معجزه اسا از این بلا ی طبیعی جان سالم به در برد تا دست تقدیر اورا که درانی کوتاه ازاغوش ژرمهر مادر ولبخند دلنشین پدر محر وم مانده بود، به مشهد مقدس بکشاند . قربان مهمان نوازی ات اقا امام رضا (ع) .
 پریسا ماند تابرادر همسرم وخانمش که سال ها در حسرت داشتن فرزندی تمامی راه ها ودرمان ها را امتحان کرده بودند وهربار دست خالی تر از قبل بازگشته بودند به ارزوی دیرینه ی خود برسند . اری پریسا امد تا دختر من شود . ای خدای بزرگ وقادر متعال ما انسان ها چه قدر غافلیم ازبازی های سرنوشت وچه اندازه بی خبر ومدهوش دررویا و برنامه ریزی های خودمان که حضرت حق به انی همه را درهم میریزد تا نقشی زیبا وبه یاد ماندنی را با سرانگشتان سحرامیز تقدیر فرارویمان بگذارد باشد که از خواب چند صد ساله بر خیزیم !
 اری پریسا دختر رضا عی من شد به همین سادگی ! دخترم که یک ساله بود یک شبه صاحب خواهری کوچک از سرزمین دور بم شد . وقتی نوزاد چهار ماهه ، شیره ی جان مرا مک زد وارام در اغوشم خوابید اشک ها امانم رابریدند : خداوندا سپاسگزارم که لیاقت هدیه معصوم وبی گناه تورا دارم .
 امروز زلزله ی اذربایجان لحظات خاکستری بم را برایم تداعی کرد. پریسا دخترم تو هنوز از واقعیت ها بی خبری – گرچه برادر همسرم و خانومش که به یمن قدم های مبارک تو اکنون صاحب سه فرزند شده اند بر انند که در اینده ای نزدیک از همه چیز و همه کس با تو بگویند.
 پریسای خوبم:امروز کودکانی از خطه ی ازاد پرور اذربایجان شرقی- چونان تو – پشت دیوار های اجری فرو ریخته از قراق مادر و پدر گریه ی تنهایی سر داده اند و سخت محتاج دست هایی نوازش گرند. پریسا دخترک بمی من ! تا گره از راز نگشوده انددر هر سفرم به مشهد بی اختیار به سویم می ایی و با لحن شیرین کودکانه ات که مرا زن عمو جان خطاب می کنی مهر مادری ام را عنان گسیخته و سرکش می سازی. همیشه فکر می کنم خداوند چه مصلحتی می دانسته که همه ی اعضای یک خانواده روی در نقاب خاک کشند و نوزادی سه چهار ماهه را با مادر بزرگ کهن سالش شاهدان زنده ی قدرت و حکمت خود قرار دهد به راستی بلای طبیعی که خاک سرزمینمان را می لرزاند بی شک در دل های سخت شده ی مغرورمان نیز زلزله ای عظیم می اندازد تا فراموش نکنیم خداوند از رگ گردن به ما نزدیک تر است.


 پریسای نازنینم :از روزی که امدی زندگی یک نواخت برادر همسرم را غرق در شادی و نعمت کردی و کلید تمامی قفل های بسته شدی. هم وطن می دانم که امروز پریسا های بی گناه زیادی چشم انتظارند تا دست های من و تو یتیم نوازی کند و اشک از گونه های سردشان بزداید. بیایید تا در های رحمت الهی باز است گلی از بوستان معرفت را به مهر بپرورانیم یا با اهدای قطره ای خون رگ های به خواب رفته ی غیرت و عاطفه مان را پیداکنیم بدان امیدکه هرگزپریسایی خشونت و قهرطبیعت را این قدرزود تجربه نکند و همه ی بچه های سرزمینم سقفی برای زیستن و اغوشی برای ازمودن داشته باشند انشاالله.
 فاطمه بهنام

داستانی از مثنوی

 

 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش  ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز   کاین کره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود  این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود  

باتشکر از صحاف امین/ شمیم خیال در ادبیات