ژیلین روزها به کارهای دستی و هنری می پرداخت و شب ها می کوشید تونلی برای گریختن از انبار حفر کند. یک روز ارباب از ده بیرون رفت.ژیلین به آرامی از میان ده عبور کرد .زنجیر کشان مشغول بالا رفتن از کوه بود که ناگهان پسر کوچک ارباب صدایش زد و گفت که مردم را خبر خواهد کرد.ژیلین گفت که قصدش فرار نیست و فقط می خواهد به بالای کوه برود و اگر او ساکت باشد ، فردا برایش تیرکمانی می سازد.به این ترتیب او را ساکت کرد؛ ولی ژسرک با او همراه شد. به بالای کوهی رسیدند.هنگام غروب بود. ژیلین به دوردست ها خیره شد و کوه های سرزمینش را دید. راه فرار را یافته بود؛ ولی حالا زمانش نبود.او و پسر ارباب به سوی خانه بازگشتند.

شب  بود. از بیرون صدای آه و ناله به گوش می رسید.ارباب با چند تاتار دیگر جسدی را حمل می کردند.چند تن از ریش سفیدان جلوی جسد نشسته بودند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود.یکی از پیرمردان گفت:"الله ". مردم یک صدا تکرار کردند.آن گاه جسد را با احترام فراوان به خاک سپردند.روز بعد هم صاحب عزا( مرد مو خرمایی )سر اسبی را برید و گوشت آن را بین اهالی تقسیم کرد.

ژیلین با خود اندیشید که باید زودتر بگریزند.کاستیلین دچار ترس و تردید بود. ژیلین گفت که مردم ده از روس ها خشمگین اند چون به تازگی یکی از تاتار ها به دست روس ها کشته شده .آن دو، شب هنگام آماده ی فرار شدند.به سختی از سوراخ حفر شده گذشتند.مردم برای نماز خواندن از خانه هایشان بیرون آمده بودند و همه جا شلوغ بود.آن ها جایی پنهان شدند تا مراسم تمام شود. سپس آرام آرام حرکت کردند.کاستیلین پیوسته عقب می ماند.ژیلین پابرهنه  راه می رفت.به بالای کوه رسیدند و بعد به جنگل.کاستیلین ناتوان بود. می خواست استراحت کند.ژیلین او را بر دوش کشید. کمی که رفتند تاتار ها رسیدند و دست گیرشان کردند.فرارشان ناکام ماند. بچه های دهکده با سنگ از ایشان پذیرایی کردند .از آن پس زندگی شان سخت تر شد. آن ها را در چاله ای انداخته بودند و غذایشان خمیر بود؛ مانند حیوانات .

روزی ژیلین چمباتمه زده بود و به زندگی رقّت بار خود فکر می کرد که ناگهان تکه نانی به سویش پرتاب شد.به بالا نگاه کرد. دینا بود.دینا فوراً گریخت.فردای آن روز دوباره دینا آمد. ژیلین از او خواهش کرد که تکّه چوبی بلند برای او بیاورد.دینا گفت که غیرممکن است؛ چون اهالی خانه او را می بینند.لحظاتی بعد دینا  چوبی بلند را به درون گودال انداخت و گفت که حالا وقت فرار است.ژیلین  بیرون آمد.کاستیلین نمی توانست راه برود و همان جا ماند.ژیلین از دینا تشکر و خداحافظی کرد.به جنگل رسید. شب ها حرکت می کرد و روزها استراحت تا از دید تاتارها در امان بماند.در انتهای جنگل، قزاق ها را دید و فریاد کمک سر داد. تاتارها که در تعقیبش بودند عقب نشستند؛ چون تعدادشان کم بود. قزّاقان به یاری  ژیلین آمدند و او را به قلعه بردند .پس از بازجویی، او را شناختند .او  هم همه چیز را گفت.حالا ژیلین باید در قفقاز به خدمتش ادامه می داد. گویا رفتن به خانه و انتخاب همسر سرنوشت او نبوده است. پس از یک ماه  کاستیلین را با پنج هزار منات از تاتارها خریدند.