شعر" مهربانتر ازمن" حميد مصدق"

ای مهربانتر از من

با من ُدر دستهای تو

آیاکدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس ایا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟

شعر "چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما" از شاعر "حمید مصدق"

همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت
این است

مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد

مدد کنید که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است
خوب است

شعر " آرزوی نقش بر آب" از شاعر "حمید مصدق"


در من غم بیهودگیها می زند موج

در تو غروری از توان من فزونتر

در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

در توگریزی می گشاید هر زمان پر
 
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

 ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت

    اندیشه روز و شبم پیوسته این است
 


 من برتو بستم دل ؟ دریغ از دل که بستم

 افسوس بر من گوهر خود را فشاندم در

پای بتهایی که باید می شکستم

ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید

در این غروب سرد درد انگیز پاییز

با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب

اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

 درمن غم بیهودگیها می زند موج

در تو غروری از  توان من فزونتر




کاش شعرمرا مي خواندي" حميد مصدق

گاه می‌اندیشم
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می‌بخشی

من به بی سامانی
باد را می‌مانم
من به سرگردانی
ابر را می‌مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می‌آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می‌گفت
باد با من می‌گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می‌کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می‌بینم، می‌بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ

بی تو در می‌یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می‌کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می‌خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می‌خواندی