شعر "شعر انگور" از شاعر "نادر نادرپور"

چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا
سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر
رنجور است
چنین آسان مگیریدش

چنین آسان منوشیدش


شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه
آن مستی است

شعر "ابر" از شاعر "نادر نادرپور"

 دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی

 فریاد من درون دلم خاک می شود

دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند

 اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود

 پیری رسیده است و درختان خمیده اند

 مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند

 آبادی از جهان خدا رخت بسته است

 ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند

 من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم

 اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد

 جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط

 این دانه های ریخته حاصل نمی دهد

 دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده

 دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است

 زان پس که شادی از دل من پر کشیده است

 اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است

 بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش

 بگذار تا غبار غمی در هوا کنم

 بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم

 خورشید را به

 حسرت خود آشنا کنم

شعر "عقرب و عقربک" از شاعر "نادر نادرپور"

در پس شیشه ی باران زده ی 
 خاطره های من
 حلقه ی آتش سوزانی است
 که شبی کودک همسایه
 در جلوخان سرای من
 زیر آن کهنه چنار افروخت
 او که از روز
 بیابان به شب دهکده بر می گشت
 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
 رقص دشوار هلاک آموخت
 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
 که


 توانایی خود را همه از کف داد
 وز سر خشم و پریشانی
 دم انباشته از زهر زلالش را
 بر وجود عبث خویش فرود آورد
 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
 آه ، ای عقربک ساعت
 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
 در دل
 حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
 بهتر آن است که از وحشت بیداری
 دم انباشته از زهر ملالت را
 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
 وندر آن خفتن مستی بخش
 نیمروزان را
 چون نیمشبان بینی
 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
 کاش راه ابدیت را
 که کلافی است سر اندر گم
 روز و شب ،‌ بیهوده نسپاری