ماهیگیری پیربه نام " سانتیاگو" تنها در دریا پارو میزند هفته هاست که حتی یک ماهی صید نکرده است ولی او ناامید نشده و برای هشتادمین بار راه دریا را در پیش میگیرد.به محض ورود در وقت  ظهر ماهی بزرگی به قلاب می اندازد.ماهی غول پیکر که طعمه را به دهان گرفته، پیرمرد را به نقطه ای بسیاردور ازساحل می برد.نزاع شدیدی در می گیرد.زیرا ماهی در اعماق حرکت می کند و قایق را بدنبال خود می کشد.ساعتها می گذرد و شب فرا مي رسد، ولی هیچ چیز این حرکت را که درطی آن دو حریف نهایت تلاش خود را به نمایش می گذارند، باز نمی دارد.آنها دشمن یکدیگر نیستند اما کشتن و کشته شدن جزو نظم طبیعی جهان دریاست.نصف روز دیگر سپری می شود بی آنکه نتیجه ای گرفته شود.سانتیاگو نسبت به این ماهی که همچنان ناپیداست و دستهای او را خون آلود کرده و مجبورش ساخته است که اراده اش را همواره بیدار نگه دارد، احساس ستایش می کند.پیر مرد می اندیشد:"ماهی داری مرا می کشی.اما حق داری.من هیچوقت چيزي بزرگ تر و نجيب تر از  تو ندیده ام.برای من مهم نیست که کی ،کی را می کشد...آدم برپرنده ها و حیوانات بزرگ خیلی برتری ندارد."صبح روزسوم ماهی سفید سرانجام  خط های ارغوانی پوست خود را برسطح دریا نشان می دهد و پیرمرد می داند که شایسته این توفیق خواهد بودتا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد.و رکوردی برای جوانان برجا گذاردتا به رقابت با او برخیزند و نیز توان جسم و جان سالخورده اش را بیازمایند.ماهیگیر پیر زمزمه می کند: " ای ماهی !من دوستت دارم واحترامت می گذارم ،ولی تو را خواهم کشت "

همینگوی می گوید:نخستین ضرورت درزندگی ،تاب آوردن و استقامت است.

 شب برمبارزه سایه می افکند.طناب از بس که با آن تقلا کرده ، بردست هایش زخمی عمیق زده است.با خود می گوید"ولی آدم برای شکست آفریده نشده است.آدم ممکن است نابود شود اما شکست نمی خورد." ماهی تسلیم می شود.اما سنگین تر ازآن است که بتوان به داخل قایقش آورد.چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره ی قایق ببندد.کوسه ها که به بوی خون ماهی جلب می شوند نزدیک قایق می آیند و شروع می کنند به بلعیدن گوشت ماهی ! سانتیاگو می داند که صیدش را نخواهد توانست نجات دهد، ولی با این همه سرتاسر شب ازآن دفاع می کند.او آن قدر کوسه ها را یکی پس از دیگری می کشد که نیزه  هایش تمام می شود. کوسه های  دیگر هم می آیند.پیرمرد با پارو با آنها می جنگد.آنها از زیر ضربه ها در می روند.پیرمرد خسته و وامانده دردل شب پارو می زند .به ساحل می رسد. اما دراین هنگام غیرازاسکلت ماهی چیزی ازبدن او بر جای نمانده است.ماهیگیران شگفت زده تحسینش می کنند.با آخرین توانش ازصخره ها بالا می رود وبه درون کلبه و تختخواب خود می خزد ، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است.همینگوی می گوید:نخستین ضرورت درزندگی ،تاب آوردن و استقامت است.