شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند

که به مدرسه می‌رسید.

‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با

دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به  

ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است.


دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»

‏پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ

مدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود. 

برگرفته از کتاب:بال‌هایی برای پرواز - نوربرت لش لایتنر

باتشكر از دوست عزيزم با نام مستعار" قلي" كه اين متن زيبا را در اختيارنگارستان قرار داد.