شعر "کدامین دیار" از شاعر "حمید مصدق"

من از کدام دیار آمدم که هر باغش
 هزار چلچله راگور گشت و بی گل ماند
 من از کدام دیار آمدم که در دشتش
 نه باغ بود و نه گل
 تیر بود و مردن بود
 و در تب تف مرداد
 جان سپرد
 گذشت تابستان
 دگر بهار نیامد
 و شهر شهر پریشیده
 بی بهاران ماند
 و دشت سوخته در انتظار باران ماند
 امید معجزه یی ؟
 نه


 امید آمدن شیر مرد میدان ماند
 اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
 و پایداری شب
 ناله هست و
 شیون هست
 امید رستن از این تیرگی جانفرسا
 هنوز با من هست
 امید
 آه امید
 کدام ساعت سعدی
 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
 به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

شبهاي مهتابي" از شاعر" مهدي اخوان ثالث

درین شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب

- خیالم می‌برد شاد -

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی تاب من! دریاب

درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز

مرا با خویش

تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.


خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از رود گریزان است

ادامه نوشته

هنرعشق"از شاعرمعاصر"هوشنگ ابتهاج


حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی ، بهتان نیست

                        

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت، دل دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت این توفان نیست

«سایه» صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

حس غریب" جبران خلیل جبران"

    من نه عاشق بودم

    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

    من خودم بودم و یک حس غریب

    که به صد عشق و هوس می ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره ای

    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

    و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم

    و نه دلداده به گیسوی بلند

  و نه آلوده به افکار پلید


    من به دنبال نگاهی بودم

    که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

    آرزویم این بود

    دور اما چه قشنگ

    که روم تا در دروازه نور

    تا شوم چیره به شفافی صبح

    به خودم می گفتم

    تا دم پنجره ها راهی نیست

    من نمی دانستم

    که چه جرمی دارد

    دستهایی که تهی ست

    و چرا بوی تعفن دارد

    گل پیری که به گلخانه نرست

    روزگاریست غریب

    و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود  

سبكباران ساحل ها" فریدون مشیری"


لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه !

لب دريا، گل خورشيد پرپر !

به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور !

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

ادامه نوشته

یک قطعه شعرزیبا"ویلیام شکسپیر"

پس از مرگم در سوگ من منشین

آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی

که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛

ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها

وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور

دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم

که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم

مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد

حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور

آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام

هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی

بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند

مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود

و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود.