سر به هوا بودم،غرق در لذت های کودکانه. آسمان را رصد می کردم تا بخت

خود را پیدا کنم. در جست و جوی شانس بودم و چشم امیدم به فال هایی که

دیگران برای دلم می گرفتند.

یک روز که سر مست از غرور بر ارابه ی خوش گذرانی سوار و اسیر  هوس

های شیطانی بودم ، قطره ای گرم از روزنه ی چشم های همیشه بسته ام

بردلم چکید .

    

آتش گرفتم،سوختم، خاکستر شدم و چون دوباره برخاستم ، در دستهایم لاله

ای روییده بود گرم و تب دار که عطر بکر و نابش ، سحرم می کرد و سرخی

بی نظیرش ، دریچه ی ضمیرم را به روی هرچه غیر او ، می بست . به آسمان

نگاه کردم. خودم را دیدم .

وه! که چه اندازه بزرگ شده بودم . تمام آسمان را پر کرده بودم. خواستم

چیزی بگویم . صدایی گنگ و خفه- شبیه ناله ای- از حنجره ام برخاست : اینک

منم ، رها شده از من ، فنا شده در او و جاوید همیشه ی تاریخ آری من

شهیدم.

نوشته: فاطمه بهنام دبیر و شاعر