«باغ عشق»

به باغ عشق رفتم

و آنچه را که هرگز ندیده بودم، دیدم:

کلیسای کوچکی بر گستره‌ای سبز

که در گذشته زمین بازی‌ام بود

و درهای کلیسا بسته بود

و بر سر درش نوشته بودند: "مبادا چنین و چنان کنی!"

پس به باغ عشق برگشتم

آن‌جا که هزاران گل خوشبو روییده بود

و دیدم که پُر از گور بود

و به جای گل‌ها، سنگِ گورها

و کشیش‌ها با ردای سیاه در رفت و آمد بودند

و با بوته‌های خار پیوند می‌زدند شور و خواهش مرا

*****

«پرستار»

آنگاه که صدای کودکان

از روی سبزه‌ها شنیده می‌شود

و پچ‌پچ‌شان در باغ است

روزهای جوانی‌ام به شفافیت در ذهن‌ام نمایان می‌شوند.

آنگاه کودکان به خانه می‌آیند.

خورشید هم غروب کرده است و شبنم‌های شب حلقه بسته‌اند

بهار و روز تو به هدر رفته است

و زمستان و شب تو هنوز پنهان