دو شعر از ویلیام بلیک، شاعر انگلیسی
«باغ عشق»
به باغ عشق رفتم
و آنچه را که هرگز ندیده بودم، دیدم:
کلیسای کوچکی بر گسترهای سبز
که در گذشته زمین بازیام بود
و درهای کلیسا بسته بود
و بر سر درش نوشته بودند: "مبادا چنین و چنان کنی!"
پس به باغ عشق برگشتم
آنجا که هزاران گل خوشبو روییده بود
و دیدم که پُر از گور بود
و به جای گلها، سنگِ گورها
و کشیشها با ردای سیاه در رفت و آمد بودند
و با بوتههای خار پیوند میزدند شور و خواهش مرا
*****
«پرستار»
آنگاه که صدای کودکان
از روی سبزهها شنیده میشود
و پچپچشان در باغ است
روزهای جوانیام به شفافیت در ذهنام نمایان میشوند.
آنگاه کودکان به خانه میآیند.
خورشید هم غروب کرده است و شبنمهای شب حلقه بستهاند
بهار و روز تو به هدر رفته است
و زمستان و شب تو هنوز پنهان
+ نوشته شده در جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰ ساعت 16 توسط شفق
|
گرعشق نبودی وغم عشق نبودی/چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ورباد نبودی که سرزلف ربودی/رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی